فیک shadow of death پارت⁴⁹
تهیونگ « یه کاری برام پیش اومده انجامش بدم بعدش میام....خوبی؟
لونا « خوبم اما اون زن
تهیونگ « دیگه بهش فکر نکن....لطفا!
لونا « باشه....نمیشه برم بیرون؟؟
تهیونگ « خیر چون اون بیرون هنوزم خطرناکه....جایی نرو باهات کار دارم....
لونا « باشه....مراقب خودت باش...تهیونگ خداحافظی کرد و بعدش رفت....رفتم تا یه سری به اخبار شبکه ها بزنم....خیلی از آدمای باند چوی دستگیر شده بودن....و مطمئن بودم الان حسابی عصبانیه....داشتم کتاب میخوندم که صدای کوبیده شدن چیزی اومد و بعدش صدای داد و بیداد های چوی رو شنیدم.....نیشخندی زدم....اینقدر ازش نفرت و کینه داشتم که میتونستم با تفنگی که بهم دادن همین حالا کارش رو تموم کنم....کتاب رو بستم و خیلی خونسرد از پله ها پایین رفتم....درسته آجوما سعی داشت جلومو بگیره که نرم پایین اما دیگه از چوی نمیترسیدم....با دیدن من انگشت اشاره اش رو با تعجب بالا اورد و گفت
چوی « عملیات بهم خورده بود و گفتن اون دختره هم غیب شده....اگه پیداش میکرد تیکه تیکه اش میکردم....ربکا سر این ماجرا حسابی شلاق خورد و تنبیه اش کردم....مطمئن بودم کار جیمینه برای همین رفتم عمارت جیمین و بدون توجه به خدمه وارد سالن شدم و در رو محکم کوبیدم.....آهاییییی جیمین نمک نشناس...کدوم گوری هستی...منتظر بودم خودشو نشون بده که با دیدن لونا خشکم زد...تو....تو..اینجا چه غلطی میکنییییییی؟؟؟؟؟؟ این چطور ممکنه هی جاعه تو رو کشته بود
لونا « اره تقریبا مرده بودم....اما الان زنده ام....راستی تونستی اوکی جونگ رو پیدا کنی؟؟
چوی « وایسا ببینم.....نکنه تو...
لونا « خنده جنون آمیزی کردم و گفتم « آفرین ملکه ی عروسکی...اوکی جونگ من بودم....دیدی این فقط تو نیستی که باهوشه!(فاصله بینمون رو با چند قدم محکم پر کردم و دقیقا روبه روش ایستادم) اینو بدون حق نداری به جیمین بی احترامی کنی! اون چیزایی داره که تو حتی لیاقت داشتنش رو نداری...فکر نکن ازت میترسم چون تو باعث شدی جهنم رو با چشم هام ببینم!
چوی « من تو رو میکشم....اسلحه ام رو در اوردم و گذاشتمش روی قلبش...اما اون احمق یه قدمم عقب نرفت...توی چشماش هیچ ترسی دیده نمیشد.....همه خدمه وحشت زده به من و اون نگاه میکردن
آجوما « خیلی نگران اون دختر کله شق بودم...برای همین به ارباب و عالیجناب کیم خبر دادم و اونا هم گفتن خودشون رو میرسونن.....فقط میتونستم دعا کنم اتفاق بدی برای لونا نیفته.....توی همین مدت کم کلی آسیب دیده بود....با اینکه کاری نکرده بود...
لونا « مرگ؟ شاید اگه قبلا این کار رو میکردی میترسیدم....اما الان نه.....شلیک دیگه....چرا منتظری؟؟؟
چوی « هه....اگه اینقدر دوست داری بمیری کمکت میکنم!ماشه رو کشیدم و شلیک کردم اما تیری شلیک نشد.....دوتا تیر توی این تفنگه....فکر کنم شانس باهات یاره....
لونا « خوبم اما اون زن
تهیونگ « دیگه بهش فکر نکن....لطفا!
لونا « باشه....نمیشه برم بیرون؟؟
تهیونگ « خیر چون اون بیرون هنوزم خطرناکه....جایی نرو باهات کار دارم....
لونا « باشه....مراقب خودت باش...تهیونگ خداحافظی کرد و بعدش رفت....رفتم تا یه سری به اخبار شبکه ها بزنم....خیلی از آدمای باند چوی دستگیر شده بودن....و مطمئن بودم الان حسابی عصبانیه....داشتم کتاب میخوندم که صدای کوبیده شدن چیزی اومد و بعدش صدای داد و بیداد های چوی رو شنیدم.....نیشخندی زدم....اینقدر ازش نفرت و کینه داشتم که میتونستم با تفنگی که بهم دادن همین حالا کارش رو تموم کنم....کتاب رو بستم و خیلی خونسرد از پله ها پایین رفتم....درسته آجوما سعی داشت جلومو بگیره که نرم پایین اما دیگه از چوی نمیترسیدم....با دیدن من انگشت اشاره اش رو با تعجب بالا اورد و گفت
چوی « عملیات بهم خورده بود و گفتن اون دختره هم غیب شده....اگه پیداش میکرد تیکه تیکه اش میکردم....ربکا سر این ماجرا حسابی شلاق خورد و تنبیه اش کردم....مطمئن بودم کار جیمینه برای همین رفتم عمارت جیمین و بدون توجه به خدمه وارد سالن شدم و در رو محکم کوبیدم.....آهاییییی جیمین نمک نشناس...کدوم گوری هستی...منتظر بودم خودشو نشون بده که با دیدن لونا خشکم زد...تو....تو..اینجا چه غلطی میکنییییییی؟؟؟؟؟؟ این چطور ممکنه هی جاعه تو رو کشته بود
لونا « اره تقریبا مرده بودم....اما الان زنده ام....راستی تونستی اوکی جونگ رو پیدا کنی؟؟
چوی « وایسا ببینم.....نکنه تو...
لونا « خنده جنون آمیزی کردم و گفتم « آفرین ملکه ی عروسکی...اوکی جونگ من بودم....دیدی این فقط تو نیستی که باهوشه!(فاصله بینمون رو با چند قدم محکم پر کردم و دقیقا روبه روش ایستادم) اینو بدون حق نداری به جیمین بی احترامی کنی! اون چیزایی داره که تو حتی لیاقت داشتنش رو نداری...فکر نکن ازت میترسم چون تو باعث شدی جهنم رو با چشم هام ببینم!
چوی « من تو رو میکشم....اسلحه ام رو در اوردم و گذاشتمش روی قلبش...اما اون احمق یه قدمم عقب نرفت...توی چشماش هیچ ترسی دیده نمیشد.....همه خدمه وحشت زده به من و اون نگاه میکردن
آجوما « خیلی نگران اون دختر کله شق بودم...برای همین به ارباب و عالیجناب کیم خبر دادم و اونا هم گفتن خودشون رو میرسونن.....فقط میتونستم دعا کنم اتفاق بدی برای لونا نیفته.....توی همین مدت کم کلی آسیب دیده بود....با اینکه کاری نکرده بود...
لونا « مرگ؟ شاید اگه قبلا این کار رو میکردی میترسیدم....اما الان نه.....شلیک دیگه....چرا منتظری؟؟؟
چوی « هه....اگه اینقدر دوست داری بمیری کمکت میکنم!ماشه رو کشیدم و شلیک کردم اما تیری شلیک نشد.....دوتا تیر توی این تفنگه....فکر کنم شانس باهات یاره....
۶۱.۰k
۲۸ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۸۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.