از تراس بیرون رفت که با آلبرت روبه رو شد.
از تراس بیرون رفت که با آلبرت روبه رو شد.
آلبرت سمت هیونجین رفت، نفس عمیقی کشید و گفت: هیونجین میدونم پسر عاقلی هستی. هردومون خوب میدونیم اتفاقاتی که افتاده بود همش سوءتفاهم بود.
مهمونی که امروز چارلی برگزار کرد برای این بود که سوءتفاهم ها برطرف بشه.
میدونی که منو پدرت و چارلی از دبیرستان با هم دوست بودیم.
نمیخوام با دشمنی که باهات دارم مثل قبل به خاطر اینکه نتونستم پدرت رو نجات بدم، عذاب وجدان بگیرم.
هوفی کشید. به هرحال که دشمنی با آلبرت براش فایده ای نداشت.
به علاوه اینکه حالا عاشق پسرش هم شده بود
-خیلی خب، باشه
البرت لبخندی زد و سمت فلیکس رفت
-فلیکس بهتره بریم خونه.
سری تکون داد و همراه آلبرت بلند شد و قبلا از خروج از اتاق نگاه تمسخر امیزی به هیونجین انداخت و رفت.
هیونجین پوزخندی زد و خندید: فسقلی نهایت تا شونه ی منه اینجوری نگام میکنه.
بعد از آلبرت و فلیکس از اتاق خارج شد.
فلیکس رو دید که از مهمونی بیرون رفت و بعد از رفتنش همهمه ای راه افتاد
-اون همونیه که اون دفعه دیدیم؟
-پس پسر آلبرته؟
-خیلی باهوشه
-دفعه ی قبلی حتی نتونستم اولین مهره رو حرکت بدم، بلافاصله ازش باختم
طرف یکی از اونا رفت و پرسید: درمورد چی حرف میزنی؟
-اون پسر توی معامله های آلبرت شرکت میکنه. انقدر باهوشه که تا الان حتی یک بار هم نباخته.
هیونجین توی فکر رفت.
پس فلیکس توی معامله های آلبرت شرکت میکرد؟
هر چقدر که میگذشت بیشتر جذب این پسر میشد.
.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.
چشماش رو با تردید باز کرد. اولین چیزی که دید چهره ی هیونجین بود. ناخوداگاه ضربان قلبش بالا رفت. نمیتونست دست از نگاه کردن به چشماش برداره.
-تو اینجا چیکار میکنی؟
-ازت میخوام یه کاری برام انجام بدی.
فلیکس کنجکاوانه گفت: چه کاری؟
-میخوام یکی رو هک کنی.
فلیکس بلند شد و روی صندلیش نشست. صندلی کنار میزش رو بیرون اورد و به هیونجین اشاره کرد تا بشینه.
همونطور که مانیتور رو روشن میکرد زمزمه کرد: خدا لعنتت کنه تازه اول صبحی بیدار شدم باید بشینم مردمو هک کنم
هیونجین سعی کرد جلوی خندش رو بگیره که البته موفق نشد
فلیکس چشم غره ای رفت و گفت: کیو میخوای هک کنم؟
-پلیس
آلبرت سمت هیونجین رفت، نفس عمیقی کشید و گفت: هیونجین میدونم پسر عاقلی هستی. هردومون خوب میدونیم اتفاقاتی که افتاده بود همش سوءتفاهم بود.
مهمونی که امروز چارلی برگزار کرد برای این بود که سوءتفاهم ها برطرف بشه.
میدونی که منو پدرت و چارلی از دبیرستان با هم دوست بودیم.
نمیخوام با دشمنی که باهات دارم مثل قبل به خاطر اینکه نتونستم پدرت رو نجات بدم، عذاب وجدان بگیرم.
هوفی کشید. به هرحال که دشمنی با آلبرت براش فایده ای نداشت.
به علاوه اینکه حالا عاشق پسرش هم شده بود
-خیلی خب، باشه
البرت لبخندی زد و سمت فلیکس رفت
-فلیکس بهتره بریم خونه.
سری تکون داد و همراه آلبرت بلند شد و قبلا از خروج از اتاق نگاه تمسخر امیزی به هیونجین انداخت و رفت.
هیونجین پوزخندی زد و خندید: فسقلی نهایت تا شونه ی منه اینجوری نگام میکنه.
بعد از آلبرت و فلیکس از اتاق خارج شد.
فلیکس رو دید که از مهمونی بیرون رفت و بعد از رفتنش همهمه ای راه افتاد
-اون همونیه که اون دفعه دیدیم؟
-پس پسر آلبرته؟
-خیلی باهوشه
-دفعه ی قبلی حتی نتونستم اولین مهره رو حرکت بدم، بلافاصله ازش باختم
طرف یکی از اونا رفت و پرسید: درمورد چی حرف میزنی؟
-اون پسر توی معامله های آلبرت شرکت میکنه. انقدر باهوشه که تا الان حتی یک بار هم نباخته.
هیونجین توی فکر رفت.
پس فلیکس توی معامله های آلبرت شرکت میکرد؟
هر چقدر که میگذشت بیشتر جذب این پسر میشد.
.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.
چشماش رو با تردید باز کرد. اولین چیزی که دید چهره ی هیونجین بود. ناخوداگاه ضربان قلبش بالا رفت. نمیتونست دست از نگاه کردن به چشماش برداره.
-تو اینجا چیکار میکنی؟
-ازت میخوام یه کاری برام انجام بدی.
فلیکس کنجکاوانه گفت: چه کاری؟
-میخوام یکی رو هک کنی.
فلیکس بلند شد و روی صندلیش نشست. صندلی کنار میزش رو بیرون اورد و به هیونجین اشاره کرد تا بشینه.
همونطور که مانیتور رو روشن میکرد زمزمه کرد: خدا لعنتت کنه تازه اول صبحی بیدار شدم باید بشینم مردمو هک کنم
هیونجین سعی کرد جلوی خندش رو بگیره که البته موفق نشد
فلیکس چشم غره ای رفت و گفت: کیو میخوای هک کنم؟
-پلیس
۹۴۵
۱۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.