رمان هستی بان تاریکی پارت دو

رمان هستی بان تاریکی پارت دو
چشم هامو باز کردم اتاق ترسناکی رو دیدم پر از جنازه هایی ک از سقف اویزون بودن خاطرات ترسناکمو به یاد اوردم....
یعنی الان ساعت چنده مامانم نگرانم شده.. بابام چی در چه حالین چیکار میکنن حتما مامانم الان داره گریه میکنه..... خیلی حس بدی بود سرم پایین بود پاهام از سقف اویزون شدن و با تنابی محکم بسته شدن.
ناگهان در اتاق باز شد کودکی اومد داخل به نظر میرسید ۴_۵سال سن داره اومد بهم زل زد گفتم: کوچولو تو کی هستی؟ و من اینجا چیکار میکنم چطور میتونم از اینجا برم کودک با صدایی ک صدای پدرم بود گفت 😐😳تو قربانی برای شیطانی خروج از اینجا نشدنیه! جیغ بلندی کشیدم و شروع کردم به داد و بیداد و جیغ زدن یعنییی چیییی ولم کنین میخوام برم تو کی هستی ای مامان کمککککک یکی اینجا نیست کمک کنه پسر بچه با صدایی ک صدای مادرم بود 😨گفت ساکت شو هیچ کسی صداتو نمیشنوه و ناگهان غیب شد جیغ بلندی کشیدم کمکککک یکی اینجا نیست کمکم کنه به دادم برسه تو رو خدا بزارین برم فقط بزارین برم قول میدم دیگه هیچ وقت نیام و شروق کردم به هق هق صدای هق هق هام و گریه هام توی اتاق پخش شده بود خسته شدم دلم میخواد از این خراب شده برم کاش یه فرشته نجات منو نجات بده
ادامه دارد......