هفت شب-پارت⁴⁴ «پارت آخر فصل اول:)))»
"گذر زمان"
روی سکو ای که پدر «دوستان من واقعا درمورد فرقه مسیحیت هییییییچی نمیدونم پس اگه چیزیو اشتباه گفتم نادیده بگیرید..» (پدر منظورم اون آقاهه ست که دعا میخونه، تطهیر میکنه و چمیدونم دیگه..)
روی اون میایسته با اون ها «اعضا رو میگه» وایستاده بودم.
«اسلاید ² کلیساست و اس ³ لباسیه که اعضا پوشیدن..همه شون یه مدل پوشیدن..»
در های بزرگ و زیبای کلیسا باز شدن. اون ها «بنگتن» زانو زدن و سرشون رو پایین انداختن.
مردی با کت شلوار مشکی و یه نقاب سفید«اس ⁴» درحالی که دو نفر بادیگارد پشت سرش بودن توی راهرو قدم برداشت.
همون طور که بهم نزدیک و نزدیک تر میشد ترس و استرسِ توی دلم هم بیشتر و بیشتر میشد.
وقتی تنها سه قدم بهم مونده بود ایستاد و بهم خیره شد.
آب دهنم رو با صدا قورت دادم و طبق چیزی که بهم گفته بودن دامنم رو گرفتم و تعظیم کوتاهی کردم.
به نشونه قبول کردن احترامم سرش رو پایین و بعد از چند ثانیه کوتاه بالا آورد.
منتظر بهش خیره شدم.
عرق کرده بودم. دستام میلرزیدن و قلبم درد میکرد.
نمیدونستم باید چه ری اکشنی به پدری که سال هاست گمم کرده نشون بدم.
دستاش رو بالا آورد و نقاب رو باز کرد.
انگار همه چیز به آرومی میگذشت. به آروم صورتش نمایان میشد و من میفهمیدم پدر واقعیم کیه.
نقاب رو برداشت.
این..این..!!!!!
روی سکو ای که پدر «دوستان من واقعا درمورد فرقه مسیحیت هییییییچی نمیدونم پس اگه چیزیو اشتباه گفتم نادیده بگیرید..» (پدر منظورم اون آقاهه ست که دعا میخونه، تطهیر میکنه و چمیدونم دیگه..)
روی اون میایسته با اون ها «اعضا رو میگه» وایستاده بودم.
«اسلاید ² کلیساست و اس ³ لباسیه که اعضا پوشیدن..همه شون یه مدل پوشیدن..»
در های بزرگ و زیبای کلیسا باز شدن. اون ها «بنگتن» زانو زدن و سرشون رو پایین انداختن.
مردی با کت شلوار مشکی و یه نقاب سفید«اس ⁴» درحالی که دو نفر بادیگارد پشت سرش بودن توی راهرو قدم برداشت.
همون طور که بهم نزدیک و نزدیک تر میشد ترس و استرسِ توی دلم هم بیشتر و بیشتر میشد.
وقتی تنها سه قدم بهم مونده بود ایستاد و بهم خیره شد.
آب دهنم رو با صدا قورت دادم و طبق چیزی که بهم گفته بودن دامنم رو گرفتم و تعظیم کوتاهی کردم.
به نشونه قبول کردن احترامم سرش رو پایین و بعد از چند ثانیه کوتاه بالا آورد.
منتظر بهش خیره شدم.
عرق کرده بودم. دستام میلرزیدن و قلبم درد میکرد.
نمیدونستم باید چه ری اکشنی به پدری که سال هاست گمم کرده نشون بدم.
دستاش رو بالا آورد و نقاب رو باز کرد.
انگار همه چیز به آرومی میگذشت. به آروم صورتش نمایان میشد و من میفهمیدم پدر واقعیم کیه.
نقاب رو برداشت.
این..این..!!!!!
۱.۸k
۱۴ مهر ۱۴۰۲