پارت دو وانشات جین زیباترین رویا
جین پارت دو
تصمیم گرفتم اعتراف کنم
ویو جین
اون کاملا باهام فرق داشت ولی چرا عاشقشم؟
باید امروز بهش بگم
بهم زنگ زدید وای اشغال بودید
جین خیلی ترسیده بود و رفت دمه در خونشون
(ذهن آدمین:یواش یواش ارزون لرزون اومدم در خونتون درست نوشتم؟)
جین گفت : س سلام ا/ت
ا/ت: سلام جین
میای بیرون؟
ا/ت؛ اره حتما
دست همو گرفتیم
ویو ا/ت
من عاشق گرفتن دستاش شدم
اون اینقدر گرم و نرم بود که
میتونستم یک کتاب طولانی از حسش بنویسم
و بلاخره گفتم بهش بگم که باهم گفتیم
باید یچیزیبهت بگم…
و گفتم که جین شروع کنه
و اون گفت که که
عاشقمه…
منم بهش گفتم که دوستش دارم :)
روز ها گذشت و تصمیم گرفتم به خوانواده هامون بگیم
مامان *
*=ا/ت
مامان*:دیوونه شدی؟ تو سه دختر فقیری میخوای با پولدارا بری؟
پدر”:
“ جین
پدر”:نه تو میخوای با یه فقیر بری تو باید با مدل بری
جین بعد از شنیدن این
اشک های آروم ریخت
ا/ت افسرده شده بود و کتابش رو تموم کرد
اون کتاب رو بزرگترین گنجینه میدونست
ویو جین
دیگه نمیتونستم زندگی کنم
ماشین رو ور داشتم و فرار کردم
ا/ت
تصمیم گرفتم برم جین رو آروم کنم اما فهمیدم اون اینجا نیست:)
رفتم دنبالش
اینقدر ناراحت شدم که بیناییم تموم شد و افتادم زمین
توی بیمارستان بیدار شدم و کسی دیدم که اشکم به اشک شوق تبدیل شد:)
ویو جین
هنوزم اعصبانی بودم و رفتم به شهر که خریدامو بکنم و سریع برگزدم
که تن بی جون کسی رو دیدم
اون ا/ت بود
سکته کردم و اون رو بردم بیمارستان
ویو ا/ت
اوننن جین بود
اون رو بغل کردم و هیچوقت از دیدن کشی اینقدر خوشحال نبودم
گذشت و تونستم جین رو برگردونم
اما پیش خودم موند
جین بهم پیشنهاد داد که فرار کنیم و ازدواج کنیم
بعد چند وقت
باهم فرار کردیم که تو راه یک گاو را دیدیم یک گاو که خیلییی گاوانه رانندگی میکرد کلا اسم گاو مناسبش بود
خورد به ما و تصادف بدی کردیم
من سالم موندم ولی جین
جین حافظشو از دست داده بود
ازش پرسیدم
ج جین
من کیم؟
گفت نیشناسم
با جین رفتی خونه و دنبال راه حل بودی که نجات بدی
داشتی راه میرغتی که
چشمت به یک جعبه درخشان خورد درش رو باز کردی
که یک کتاب با اسم
زیبا ترین رویا
پیدا کردی
بغضت گرفت و سمت جین رفتی بهش نشون دادی
و بعد از مدت ها حافظش برگشت
شما اون کتاب رو چاپ کردید و الان باهم دارید فصل دو میسازید
:)
پایاننننن
تصمیم گرفتم اعتراف کنم
ویو جین
اون کاملا باهام فرق داشت ولی چرا عاشقشم؟
باید امروز بهش بگم
بهم زنگ زدید وای اشغال بودید
جین خیلی ترسیده بود و رفت دمه در خونشون
(ذهن آدمین:یواش یواش ارزون لرزون اومدم در خونتون درست نوشتم؟)
جین گفت : س سلام ا/ت
ا/ت: سلام جین
میای بیرون؟
ا/ت؛ اره حتما
دست همو گرفتیم
ویو ا/ت
من عاشق گرفتن دستاش شدم
اون اینقدر گرم و نرم بود که
میتونستم یک کتاب طولانی از حسش بنویسم
و بلاخره گفتم بهش بگم که باهم گفتیم
باید یچیزیبهت بگم…
و گفتم که جین شروع کنه
و اون گفت که که
عاشقمه…
منم بهش گفتم که دوستش دارم :)
روز ها گذشت و تصمیم گرفتم به خوانواده هامون بگیم
مامان *
*=ا/ت
مامان*:دیوونه شدی؟ تو سه دختر فقیری میخوای با پولدارا بری؟
پدر”:
“ جین
پدر”:نه تو میخوای با یه فقیر بری تو باید با مدل بری
جین بعد از شنیدن این
اشک های آروم ریخت
ا/ت افسرده شده بود و کتابش رو تموم کرد
اون کتاب رو بزرگترین گنجینه میدونست
ویو جین
دیگه نمیتونستم زندگی کنم
ماشین رو ور داشتم و فرار کردم
ا/ت
تصمیم گرفتم برم جین رو آروم کنم اما فهمیدم اون اینجا نیست:)
رفتم دنبالش
اینقدر ناراحت شدم که بیناییم تموم شد و افتادم زمین
توی بیمارستان بیدار شدم و کسی دیدم که اشکم به اشک شوق تبدیل شد:)
ویو جین
هنوزم اعصبانی بودم و رفتم به شهر که خریدامو بکنم و سریع برگزدم
که تن بی جون کسی رو دیدم
اون ا/ت بود
سکته کردم و اون رو بردم بیمارستان
ویو ا/ت
اوننن جین بود
اون رو بغل کردم و هیچوقت از دیدن کشی اینقدر خوشحال نبودم
گذشت و تونستم جین رو برگردونم
اما پیش خودم موند
جین بهم پیشنهاد داد که فرار کنیم و ازدواج کنیم
بعد چند وقت
باهم فرار کردیم که تو راه یک گاو را دیدیم یک گاو که خیلییی گاوانه رانندگی میکرد کلا اسم گاو مناسبش بود
خورد به ما و تصادف بدی کردیم
من سالم موندم ولی جین
جین حافظشو از دست داده بود
ازش پرسیدم
ج جین
من کیم؟
گفت نیشناسم
با جین رفتی خونه و دنبال راه حل بودی که نجات بدی
داشتی راه میرغتی که
چشمت به یک جعبه درخشان خورد درش رو باز کردی
که یک کتاب با اسم
زیبا ترین رویا
پیدا کردی
بغضت گرفت و سمت جین رفتی بهش نشون دادی
و بعد از مدت ها حافظش برگشت
شما اون کتاب رو چاپ کردید و الان باهم دارید فصل دو میسازید
:)
پایاننننن
۲۵.۸k
۱۰ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.