پارت هفتاد و یکم where are you کجایی به روایت زیحا:
پارت هفتاد و یکم
" جیمین.عشق عزیز من.
از اخرین باری که دیدمت خیلی نمی گذره اما دلتنگتم.کاش زودتر با یه بهونه ی دوباره بیای دیدنم.بیشتر از همیشه مشتاقتم.
دوست دارم R "
رزالین تک تک کلمات درون کاغذ را با صدای بلند جلوی جیمین خواند.
"تو گفتی میری کنسرت."
روی مبل نشست.کاغذ در دستش مچاله شد. سرش را پایین انداخت و به جیمین نگاه نمی کرد.
"بهونه ی دوباره."
در صدایش بغض دیده میشد.
"مشتاق تو."
گونه هایش را می لرزید.شاید به خاطر اینکه به خودش فشار می اورد بی صدا اشک بریزد.دوباره نگاهی به کاغذ انداخت.
"دوست دارم."
جیمین از چیزی خبر نداشت.موهایش را با اینکه نمی خارید،خاراند. نمی دانست در اطرافش چه می گذرد. یک لحظه فکر کرد شاید خواب است و در حال خواب دیدن.
"رز...من..."
رزالین دستی را که کاغذ لای انگشتانش پیچیده شده بود،بالا گرفت.جیمین ساکت شد و به او نگاه کرد.
"چیزی نگو"
بعد همهمه درون سرش بلند شد.
"هیچی نگو."
نامه را الی نوشته بود؟
"برو"
نکند خود رزالین نوشته؟ او جدیدا احساسات منظمی ندارد.
بار دیگر صدای رعد و برق آمد و جیمین را به خود اورد.صدای گریه رزالین بلند شده بود و اجازه نداد،جیمین نزدیکش شود.در محکم بهم خورد و شیشه ها را لرزاند.به طرف در رفت تا ببندد.از پشت شیشه ها، حیاط را دید: درخت ها تکان می خوردند. صندلی ها کاملا خیس شده بود.در گوشه ای یک چاله از اب باران جمع شده بود.
با خود گفت: وقتی حالش بهتر شد،افکارش منظم شد و مست نبود با رزالین حرف میزند.الان حرف زدن با او فایده ای نداشت.از پله ها بالا رفت و پنج ثانیه طول نکشید که خوابش برد.
رزالین روی همان مبلی که نشسته بود. به بغل دراز کشید و پاهایش را جمع کرد.
"رزی عزیزم من خوبم.الان از مطب دکتر میام.گفت مسموم شدم اما من نمیدونم چه چیز عجیبی خوردم.به هر حال نگران من نباش."
چشم هایش دو دو می زد و به سختی توانست پیام الی را بخواند.
" کمکم میکنی الی؟"
همان لحظه جواب امد.
"اره"
بینی اش را بالا کشید و با کف دست گریه اش را خشک کرد.
"میخوام برم."
"کی بیام دنبالت؟"
"نمی خوای بپرسی چرا؟ کجا؟"
" نه "
" جیمین.عشق عزیز من.
از اخرین باری که دیدمت خیلی نمی گذره اما دلتنگتم.کاش زودتر با یه بهونه ی دوباره بیای دیدنم.بیشتر از همیشه مشتاقتم.
دوست دارم R "
رزالین تک تک کلمات درون کاغذ را با صدای بلند جلوی جیمین خواند.
"تو گفتی میری کنسرت."
روی مبل نشست.کاغذ در دستش مچاله شد. سرش را پایین انداخت و به جیمین نگاه نمی کرد.
"بهونه ی دوباره."
در صدایش بغض دیده میشد.
"مشتاق تو."
گونه هایش را می لرزید.شاید به خاطر اینکه به خودش فشار می اورد بی صدا اشک بریزد.دوباره نگاهی به کاغذ انداخت.
"دوست دارم."
جیمین از چیزی خبر نداشت.موهایش را با اینکه نمی خارید،خاراند. نمی دانست در اطرافش چه می گذرد. یک لحظه فکر کرد شاید خواب است و در حال خواب دیدن.
"رز...من..."
رزالین دستی را که کاغذ لای انگشتانش پیچیده شده بود،بالا گرفت.جیمین ساکت شد و به او نگاه کرد.
"چیزی نگو"
بعد همهمه درون سرش بلند شد.
"هیچی نگو."
نامه را الی نوشته بود؟
"برو"
نکند خود رزالین نوشته؟ او جدیدا احساسات منظمی ندارد.
بار دیگر صدای رعد و برق آمد و جیمین را به خود اورد.صدای گریه رزالین بلند شده بود و اجازه نداد،جیمین نزدیکش شود.در محکم بهم خورد و شیشه ها را لرزاند.به طرف در رفت تا ببندد.از پشت شیشه ها، حیاط را دید: درخت ها تکان می خوردند. صندلی ها کاملا خیس شده بود.در گوشه ای یک چاله از اب باران جمع شده بود.
با خود گفت: وقتی حالش بهتر شد،افکارش منظم شد و مست نبود با رزالین حرف میزند.الان حرف زدن با او فایده ای نداشت.از پله ها بالا رفت و پنج ثانیه طول نکشید که خوابش برد.
رزالین روی همان مبلی که نشسته بود. به بغل دراز کشید و پاهایش را جمع کرد.
"رزی عزیزم من خوبم.الان از مطب دکتر میام.گفت مسموم شدم اما من نمیدونم چه چیز عجیبی خوردم.به هر حال نگران من نباش."
چشم هایش دو دو می زد و به سختی توانست پیام الی را بخواند.
" کمکم میکنی الی؟"
همان لحظه جواب امد.
"اره"
بینی اش را بالا کشید و با کف دست گریه اش را خشک کرد.
"میخوام برم."
"کی بیام دنبالت؟"
"نمی خوای بپرسی چرا؟ کجا؟"
" نه "
۳.۱k
۲۳ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.