فیک کوک ( پشیمونم) پارت ۵
از زبان ا/ت
همینطور داشتیم حرف میزدیم که چندتا ماشین سیاه جلومون وایستاد و چندتا مرده سیاه پوش با ماسک های سیاه ازشون پیاده شدن لیانا و فینا رفتن پشتم از ترسشون به عقب قدم برمیداشتم که حمله ور شدن سمتمون ۴ ، ۵ تاشون رو زدم زمین اما دست و پاهام دیگه نا نداشتن
رفتن و روی دهنه لیانا و فینا دستمال گذاشتن و بیهوش کردنشون خواستم برم سمتشون که یه چیزی خورد تو سرم و بیهوش شدم .
( شب )
از زبان ا/ت
وقتی به هوش اومدم توی یه اتاق بودم و به دستام بسته بودن به اطرافم نگاه کردم که لیانا و فینا رو دیدم بیهوش بودن خودمو رسوندم بهشون بیدار کردمشون
لیانا گفت : اینجا کجاست گفتم : نمیدونم
فینا گفت : دستامون رو چرا بستن
گفتم : الان دلیلش رو میفهمیم
بلند داد زدم و گفتم : آهای اون بیرون کسی نیست...هیییی
که یکی در رو باز کرد و اومد داخل چه پسره خش قیافهای بود ( تهیونگه )
بهم نگاه کرد و خندید گفتم : مگه دلقک دیدی پسره خر (😂💔)
همچنان که میخندید گفت : جونگ کوک حق داشت گفت دستت رو ببندیم
جونگ کوک...چی...
گفتم : تو...چی گفتی...الان یه اسم گفتی
گفت : عاا...لو دادمش نه...خب گفتم جونگ کوک
یهو خودش اومد ( با لباسای خفن و شیک )
وقتی قیافش رو دیدم باورم شد خودشو گفت : دستاشون رو باز کنید
دستامون رو باز کردن بلند شدم
با قیافه سرد و بی روحی داشت نگام میکرد
نخواستم غرورم رو بشکنم
همه تعجب هام رو قورت دادم با اشکی توی چشمام جمع شده بودن گفتم : ما...چرا اینجاییم ؟
نیشخند زد و گفت : فکر کردی...چرا بهت نزدیک شدم..هوم؟ تو اینجایی چون پدرت باید تقاص کاراش رو پس بده...اما...نه تنهایی...بلکه با دخترش ( با داد ) به حرفش ادامه داد و گفت : اگه بخوای شجاع بازی در بیاری...یا خطایی ازت سر بزنه...خودم میکشمت..
برگشت و رفت سمته در خواستم برم دنبالش اما لیانا دستم و گرفت نزاشت....همشون رفتن بیرون در قفل شد پشته سرشون لیانا کمک کرد بشینم فینا گفت : واقعاً که... آخه چرا.. اینقدر عوضیهههه
.....
همینطور داشتیم حرف میزدیم که چندتا ماشین سیاه جلومون وایستاد و چندتا مرده سیاه پوش با ماسک های سیاه ازشون پیاده شدن لیانا و فینا رفتن پشتم از ترسشون به عقب قدم برمیداشتم که حمله ور شدن سمتمون ۴ ، ۵ تاشون رو زدم زمین اما دست و پاهام دیگه نا نداشتن
رفتن و روی دهنه لیانا و فینا دستمال گذاشتن و بیهوش کردنشون خواستم برم سمتشون که یه چیزی خورد تو سرم و بیهوش شدم .
( شب )
از زبان ا/ت
وقتی به هوش اومدم توی یه اتاق بودم و به دستام بسته بودن به اطرافم نگاه کردم که لیانا و فینا رو دیدم بیهوش بودن خودمو رسوندم بهشون بیدار کردمشون
لیانا گفت : اینجا کجاست گفتم : نمیدونم
فینا گفت : دستامون رو چرا بستن
گفتم : الان دلیلش رو میفهمیم
بلند داد زدم و گفتم : آهای اون بیرون کسی نیست...هیییی
که یکی در رو باز کرد و اومد داخل چه پسره خش قیافهای بود ( تهیونگه )
بهم نگاه کرد و خندید گفتم : مگه دلقک دیدی پسره خر (😂💔)
همچنان که میخندید گفت : جونگ کوک حق داشت گفت دستت رو ببندیم
جونگ کوک...چی...
گفتم : تو...چی گفتی...الان یه اسم گفتی
گفت : عاا...لو دادمش نه...خب گفتم جونگ کوک
یهو خودش اومد ( با لباسای خفن و شیک )
وقتی قیافش رو دیدم باورم شد خودشو گفت : دستاشون رو باز کنید
دستامون رو باز کردن بلند شدم
با قیافه سرد و بی روحی داشت نگام میکرد
نخواستم غرورم رو بشکنم
همه تعجب هام رو قورت دادم با اشکی توی چشمام جمع شده بودن گفتم : ما...چرا اینجاییم ؟
نیشخند زد و گفت : فکر کردی...چرا بهت نزدیک شدم..هوم؟ تو اینجایی چون پدرت باید تقاص کاراش رو پس بده...اما...نه تنهایی...بلکه با دخترش ( با داد ) به حرفش ادامه داد و گفت : اگه بخوای شجاع بازی در بیاری...یا خطایی ازت سر بزنه...خودم میکشمت..
برگشت و رفت سمته در خواستم برم دنبالش اما لیانا دستم و گرفت نزاشت....همشون رفتن بیرون در قفل شد پشته سرشون لیانا کمک کرد بشینم فینا گفت : واقعاً که... آخه چرا.. اینقدر عوضیهههه
.....
۱۴۴.۹k
۰۸ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.