پارت ۸
پارت ۸
ویو ته
میخواستیم نودل رو بخوریم که کوک یه پیشنهاد داد....
ویو کوک
میخواستیم نودل رو بخوریم که یه فکری به سرم زد...
بهش گفتم یه چالش بگیریم و با سس تند غذا رو بخوریم ..(چیه فکر کردین کیس و بوسه و اینا هست؟نه عزیزانم فعلا نه😈😂)
یکم تو تایید کردن حرفم تردید داشت..
بعد یکم مکث بهم گفت
(ته+ ، کوک-)
+میدونی کوک ، اِمممم خب من ، چطوری بگم؟ من به غذاهای تند حساسیت دارم(آخرش رو سریع گفت)
-چی؟ او ببخشید من نمیدونستم(تعجب)
+نه نه مشکلی نیست ، بیا بخوریم :)
-باشه :)
شروع کردیم به خوردن غذا و وقتی که تموم شد رفتیم تا فیلم ببینیم ...
وسطای فیلم بود که گوشیه ته زنگ زد و رفت تا جواب بده ، وقتی برگشت خیلی با عجله وسایلش رو جمع کرد و بلاخره به حرف اومد
اولش ترسیدم و هل کردم که نکنه اتفاقی افتاده باشه..
-اتفاقی افتاده ته؟(ترسیده)
+چی؟ آممم نه بابا نگران نباش چیزی نیست فقط باید سریع برم خونه ..
-چرا خب؟؟
+به ساعت یه نگاه بنداز (از اون خنده های مستطیلی شکل ✨)
-وای!! کی شد ۸:۴۵؟؟ |:
+حیح ، منم مثل تو ، ولی فعلا باید برم تا آجوما بیشتر از این نگران نشده
-خ..خب نمیشه..نمیشه که به آجوما بگی.... بگی که اینجا بمونی؟؟(ناراحت)
+آ...آخه میدونی کوک، آجوما نمیزاره، ولی .... ولی فردا تو مدرسه باهم هستیم دیگه نه؟؟ [:
-هعیی آره :)
+پس فعلا شبت بخیر بانی کوچولو ؛)
-(تو شک بود که ته رفت)
چی؟؟؟ اون به من گفت ... نههههه
اون به من گفت بانی؟ من؟ واییییییی
نمیدونم نمیتونم ، واییییی
رفتم رو تخت و با فکر اون خنده های مستطیلی شکلش و اون حالت لباش ، صداش ، نگاش ، و اون هیکل خوش فرمش خوابم برد...
ویو ته
وقتی رسیدم خونه آجوما حسابی از خجالتم در اومد... منم با یه ببخشید از حضورش مرخص شدم /:
رفتم رو تخت و به تمام اتفاق های امشب فکر کردم ...چرا انقدر باید قلبم محتاجش باشه؟؟ (๑•﹏•)
صبح با صدای آلارم پاشدم و رفتم سمت دستشویی ...
با آرامش تمام کارای لازم رو کردم (😐) و اومدم بیرون
لباسم رو پوشیدم و رفتم پایین پیش آجوما.. بهش سلام کردم و صبحونه ام رو خوردم و رفتم سمت در ..
بلاخره رسیدم مدرسه و رفتم داخل
هی چش میچِروندَم تا ببینم کوک هست یا نه ، که چشمام توسط یکی گرفته شد... اول فکر کردم کوکه ، اما بعد فهمیدم شوگاست
باهاش سلام کردم و تا اومدن کوک هم صحبتش شدم...
بلاخره زنگ خورد و رفتیم تو کلاس
پس کوک تمام مدت تو کلاس بوده :|
رفتم و بهش سلام کردم.
باهم نشستیم سر درس تا زنگ آخر
واقعا حالم داشت بهم میخورد ، معلم میخواست بپرسه که زنگ رو زدن
با خوشحالی تمام کیفم رو برداشتم و منتظر کوک موندم تا بیاد و بریم
هوفففف ، فقط دلم میخواد برم خونه و بخوابم
با کوک هم قدم شدم
بچه ها ببخشید میدونم کمه
اما خیلی کار داشتم ، بازم اگر بتونم میزارم
ویو ته
میخواستیم نودل رو بخوریم که کوک یه پیشنهاد داد....
ویو کوک
میخواستیم نودل رو بخوریم که یه فکری به سرم زد...
بهش گفتم یه چالش بگیریم و با سس تند غذا رو بخوریم ..(چیه فکر کردین کیس و بوسه و اینا هست؟نه عزیزانم فعلا نه😈😂)
یکم تو تایید کردن حرفم تردید داشت..
بعد یکم مکث بهم گفت
(ته+ ، کوک-)
+میدونی کوک ، اِمممم خب من ، چطوری بگم؟ من به غذاهای تند حساسیت دارم(آخرش رو سریع گفت)
-چی؟ او ببخشید من نمیدونستم(تعجب)
+نه نه مشکلی نیست ، بیا بخوریم :)
-باشه :)
شروع کردیم به خوردن غذا و وقتی که تموم شد رفتیم تا فیلم ببینیم ...
وسطای فیلم بود که گوشیه ته زنگ زد و رفت تا جواب بده ، وقتی برگشت خیلی با عجله وسایلش رو جمع کرد و بلاخره به حرف اومد
اولش ترسیدم و هل کردم که نکنه اتفاقی افتاده باشه..
-اتفاقی افتاده ته؟(ترسیده)
+چی؟ آممم نه بابا نگران نباش چیزی نیست فقط باید سریع برم خونه ..
-چرا خب؟؟
+به ساعت یه نگاه بنداز (از اون خنده های مستطیلی شکل ✨)
-وای!! کی شد ۸:۴۵؟؟ |:
+حیح ، منم مثل تو ، ولی فعلا باید برم تا آجوما بیشتر از این نگران نشده
-خ..خب نمیشه..نمیشه که به آجوما بگی.... بگی که اینجا بمونی؟؟(ناراحت)
+آ...آخه میدونی کوک، آجوما نمیزاره، ولی .... ولی فردا تو مدرسه باهم هستیم دیگه نه؟؟ [:
-هعیی آره :)
+پس فعلا شبت بخیر بانی کوچولو ؛)
-(تو شک بود که ته رفت)
چی؟؟؟ اون به من گفت ... نههههه
اون به من گفت بانی؟ من؟ واییییییی
نمیدونم نمیتونم ، واییییی
رفتم رو تخت و با فکر اون خنده های مستطیلی شکلش و اون حالت لباش ، صداش ، نگاش ، و اون هیکل خوش فرمش خوابم برد...
ویو ته
وقتی رسیدم خونه آجوما حسابی از خجالتم در اومد... منم با یه ببخشید از حضورش مرخص شدم /:
رفتم رو تخت و به تمام اتفاق های امشب فکر کردم ...چرا انقدر باید قلبم محتاجش باشه؟؟ (๑•﹏•)
صبح با صدای آلارم پاشدم و رفتم سمت دستشویی ...
با آرامش تمام کارای لازم رو کردم (😐) و اومدم بیرون
لباسم رو پوشیدم و رفتم پایین پیش آجوما.. بهش سلام کردم و صبحونه ام رو خوردم و رفتم سمت در ..
بلاخره رسیدم مدرسه و رفتم داخل
هی چش میچِروندَم تا ببینم کوک هست یا نه ، که چشمام توسط یکی گرفته شد... اول فکر کردم کوکه ، اما بعد فهمیدم شوگاست
باهاش سلام کردم و تا اومدن کوک هم صحبتش شدم...
بلاخره زنگ خورد و رفتیم تو کلاس
پس کوک تمام مدت تو کلاس بوده :|
رفتم و بهش سلام کردم.
باهم نشستیم سر درس تا زنگ آخر
واقعا حالم داشت بهم میخورد ، معلم میخواست بپرسه که زنگ رو زدن
با خوشحالی تمام کیفم رو برداشتم و منتظر کوک موندم تا بیاد و بریم
هوفففف ، فقط دلم میخواد برم خونه و بخوابم
با کوک هم قدم شدم
بچه ها ببخشید میدونم کمه
اما خیلی کار داشتم ، بازم اگر بتونم میزارم
۲.۰k
۱۳ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.