Part : ۱1
Part : ۱1 《بال های سیاه》
نمی دانست چندمین روزی است که از صبح و فقط به خاطر اون مجسمه به جهنم می رفت و شبا هم دیر وقت بر می گشت..
دیگر حالش از کار های فرشته گونه زده شده بود و حتی نمی توانست چند ثانیه دیدن آنها را تحمل کند ...چیزهایی مثل آواز خوندن...داشتن مراسمات طولانی برای پرستیدن خدا...یادداشت کردن کار های خوب آدما...نوشتن آرزو های انسان ها...رسیدگی به بهشت...یاد دادن کار ها و اعمال پرستش یه فرشته های کوچولو...و البته چیزی که در اون تمام فرشتگان مشترک بودن:
شاد بودن و لذت بردن از تک تک لحظات زندگیشون...
البته...از نظر ماریا "لذت بردن از تک تک لحظات مضخرف زندگیشون" بود
تصمیمش را گرفته بود...می خواست به پرستیدن شیطان رو بیاورد...
فقط برای اينکه تا روزی که جهان نابود بشود در جهنم بماند...نمیخواست حتی برای لحظه ای از آن مجسمه دور باشد...اون بت خودش را می پرستید...
یادش نمی آمد آخرین باری که چیزی خورده بود کی بود...
مجسمه را با پارچه های لباسش تمیز می کرد...
صورتش را نوازش می کرد...لبانش را می بوسید...
در حالت های مختلف از آن مجسمه نقاشی کشیده بود...
و حالا زمان این بود که به دیدار ابلیس برود...
هر فرشته ای که وارد جهنم میشد مانند بره ای در میان انبوهی از گرگ ها بود و آن گرگ ها می توانستند هر چه می خواهند به او آسیب بزنند..
اما ماریا چیزی برای از دست دادن نداشت... با لباس های سفیدش که به خاطر مدت زیادی که جلوی مجسمه نشسته بود پاره و رنگ خاک به خود گرفته بود از میان آن سیاهی ها که با چشمان هیز و وحشی به آن بره نگاه می کردند، رد شد...از قلبش دود های سیاهی در هوا پراکنده بود و همین باعث مردد شد شیاطین برای حمله به او شده بود...
چشمان زیبای دختر کاملا تاریک بود... ولی قدم های محکم روی زمین داغ و سیاه جهنم پا می گذاشت... به ورودی کاخ ابلیس رسید اما نگهبان ها هم از ترس نیروی سیاه و تاریک وجود آن فرشته به کنار رفتند و در کاخ را برای آن دختر که الان مشخص نبود که شیطان است یا فرشته باز کردند....
بال هایش سفید بود اما وجودش سیاه...
پوستش سفید بود اما چشم هایش سیاه...
به گوش ابلیس رسانده بودند که فرشته ای به قصد ایمان آوردن به او به جهنم آمده پس انتظار ورود ماریا را داشت...
ماریا جلو آمد در مقابل ابلیس زانو زد...
ابلیس به او فرمان داد که بلند شود...ماریا بلند شد و با چشمان تاریکش که مثل سیاه چاله ای بود که همه چیز را به درون خود می کشید در چشمان ابلیس نگاه کرد...ابلیس تا نگاه مصمم آن دختر را دید در دلش حس کرد قرار است آن دختر که حتی او را به خوبی نمی شناخت جای پسرش را در قلبش پر کند...
نمی دانست چندمین روزی است که از صبح و فقط به خاطر اون مجسمه به جهنم می رفت و شبا هم دیر وقت بر می گشت..
دیگر حالش از کار های فرشته گونه زده شده بود و حتی نمی توانست چند ثانیه دیدن آنها را تحمل کند ...چیزهایی مثل آواز خوندن...داشتن مراسمات طولانی برای پرستیدن خدا...یادداشت کردن کار های خوب آدما...نوشتن آرزو های انسان ها...رسیدگی به بهشت...یاد دادن کار ها و اعمال پرستش یه فرشته های کوچولو...و البته چیزی که در اون تمام فرشتگان مشترک بودن:
شاد بودن و لذت بردن از تک تک لحظات زندگیشون...
البته...از نظر ماریا "لذت بردن از تک تک لحظات مضخرف زندگیشون" بود
تصمیمش را گرفته بود...می خواست به پرستیدن شیطان رو بیاورد...
فقط برای اينکه تا روزی که جهان نابود بشود در جهنم بماند...نمیخواست حتی برای لحظه ای از آن مجسمه دور باشد...اون بت خودش را می پرستید...
یادش نمی آمد آخرین باری که چیزی خورده بود کی بود...
مجسمه را با پارچه های لباسش تمیز می کرد...
صورتش را نوازش می کرد...لبانش را می بوسید...
در حالت های مختلف از آن مجسمه نقاشی کشیده بود...
و حالا زمان این بود که به دیدار ابلیس برود...
هر فرشته ای که وارد جهنم میشد مانند بره ای در میان انبوهی از گرگ ها بود و آن گرگ ها می توانستند هر چه می خواهند به او آسیب بزنند..
اما ماریا چیزی برای از دست دادن نداشت... با لباس های سفیدش که به خاطر مدت زیادی که جلوی مجسمه نشسته بود پاره و رنگ خاک به خود گرفته بود از میان آن سیاهی ها که با چشمان هیز و وحشی به آن بره نگاه می کردند، رد شد...از قلبش دود های سیاهی در هوا پراکنده بود و همین باعث مردد شد شیاطین برای حمله به او شده بود...
چشمان زیبای دختر کاملا تاریک بود... ولی قدم های محکم روی زمین داغ و سیاه جهنم پا می گذاشت... به ورودی کاخ ابلیس رسید اما نگهبان ها هم از ترس نیروی سیاه و تاریک وجود آن فرشته به کنار رفتند و در کاخ را برای آن دختر که الان مشخص نبود که شیطان است یا فرشته باز کردند....
بال هایش سفید بود اما وجودش سیاه...
پوستش سفید بود اما چشم هایش سیاه...
به گوش ابلیس رسانده بودند که فرشته ای به قصد ایمان آوردن به او به جهنم آمده پس انتظار ورود ماریا را داشت...
ماریا جلو آمد در مقابل ابلیس زانو زد...
ابلیس به او فرمان داد که بلند شود...ماریا بلند شد و با چشمان تاریکش که مثل سیاه چاله ای بود که همه چیز را به درون خود می کشید در چشمان ابلیس نگاه کرد...ابلیس تا نگاه مصمم آن دختر را دید در دلش حس کرد قرار است آن دختر که حتی او را به خوبی نمی شناخت جای پسرش را در قلبش پر کند...
۵.۰k
۱۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.