𝓑𝓵𝓸𝓸𝓭-𝓬𝓸𝓵𝓸𝓻𝓮𝓭 𝓼𝓽𝓻𝓲𝓷𝓰...🩸
𝓑𝓵𝓸𝓸𝓭-𝓬𝓸𝓵𝓸𝓻𝓮𝓭 𝓼𝓽𝓻𝓲𝓷𝓰...🩸
ریسمانی به رنگ خون...🩸
ℙ𝕒𝕣𝕥 𝟟
تنش انگار بوی ماه میداد...
از اینکه بغلش اشک ریخت خجالت زده بود، سرش رو بالا آورد، چشمای سوآه مثل ستارهای که میدرخشه برق میزد.
دخترک با دیدن صورت جونگکوک هوای دلش ابری شد، مثل ابربهار گریه کرد و اینبار جونگکوک بود که اون رو توی بغلش قایم کرد...
☆ چته؟ چرا گریه کردی؟ چرا ناراحتی؟ ببینم آدم کشتی؟ چرا آستینت خونی بود؟ اصلا چرا تو انقدر مرموزی؟
_ چیز مهمی نیست، چرا تو یهو بارونی شدی؟ بیا بریم دیر میشه
☆ بحث رو نپیچون، باشه اصلا نیازی نیست به سوالام جواب بدی ولی دیگه با اون چشما بهم نگاه نکن من احساساتم... احساساتم دست خودم نیست...!
سکوت بینشون حکمفرما شد جونگکوک بدون اینکه کلمه ای بگه دستش رو گرفت باهم به سمت فرودگاه قدم برداشتن.
سالن بزرگی داشت، پذیرش درست سمت راست قرار داشت و دورتادور فرودگاه با گلهای سفید و نیلی مزین شده بود؛ صندلی های چوبی انتظار منظم کنار هم چیده شده بودن... چیزی که بیشتر از همه توجهش رو جلب کرد دست نوشتههایی بود که توسط مردم نوشته شده بود و روی دیوار چسبونده بودن، انگار نوشته ها باهم نجوا میکردن که زندگی جریان داره و روی هرکاغذ عبارت متفاوتی نوشته شده بود...
"اون عجیبه ولی من دوسش دارم"
"برای درمان دخترم کشور رو ترک میکنیم"
"عزیزترین فرد زندگیم فقط توی خاطراتم زندهست"
"من رو ترک کرد، منم این شهر رو ترک میکنم"
"بابام کلی قرض بالا آورد، مجبورم شهری که داخلش بدنیا اومدم رو ترک کنم... یک روز برمیگردم"
این فرودگاه مدرن ترین چیزی بود که توی شهرشون ساخته شد.
آقای معلم و بقیه بچهها هم رسیدن و همه باهم به مقصد ججو سوار هواپیما شدن، از سئول تا جزیره ججو با هواپیما حدودا ۱/۵ ساعت راه بود.
سوآه تمام مسیر خواب بود که با فرود هواپیما بیدار شد، با کمک هانا چمدونش رو برداشت و برای استراحت به اقامتگاه رفت.
بعد از ناهار دانشآموزها رو برای گشتوگذار از مسیرهای پلکانی و چوبیِ پرپیچ و خم " اوله، olle " آماده کردن، قرار بود امشب بالای کوه یا روی یکی از تپه ها چادر بزنن و شب رو اونجا سپری کنن؛ سوآه دفترخاطرات و خوراکی ای که مامانش براش گذاشته بود رو توی کیف کوچیکش گذاشت و همراه بقیه از دامنه کوه بالا رفت.
طی راه خیلی بهش خوش گذشت ، اون جو رو دوست داشت لحظاتی که میگذشت قطعا جز بهترین ثانیه های زندگیش بود؛
نگاهش رو از جونگکوک میدزدید، میترسید نتونه احساساتش رو کنترل کنه، براش سخت بود که به چشماش نگاه کنه، چشمایی که امروز دقیقا جلوی خودش خیس شده بود...
حتی نتونست در مقابلش آروم باشه و خودش هم گریه کرد، بهنظرش این خجالتآورترین کار زندگیش بود.
ریسمانی به رنگ خون...🩸
ℙ𝕒𝕣𝕥 𝟟
تنش انگار بوی ماه میداد...
از اینکه بغلش اشک ریخت خجالت زده بود، سرش رو بالا آورد، چشمای سوآه مثل ستارهای که میدرخشه برق میزد.
دخترک با دیدن صورت جونگکوک هوای دلش ابری شد، مثل ابربهار گریه کرد و اینبار جونگکوک بود که اون رو توی بغلش قایم کرد...
☆ چته؟ چرا گریه کردی؟ چرا ناراحتی؟ ببینم آدم کشتی؟ چرا آستینت خونی بود؟ اصلا چرا تو انقدر مرموزی؟
_ چیز مهمی نیست، چرا تو یهو بارونی شدی؟ بیا بریم دیر میشه
☆ بحث رو نپیچون، باشه اصلا نیازی نیست به سوالام جواب بدی ولی دیگه با اون چشما بهم نگاه نکن من احساساتم... احساساتم دست خودم نیست...!
سکوت بینشون حکمفرما شد جونگکوک بدون اینکه کلمه ای بگه دستش رو گرفت باهم به سمت فرودگاه قدم برداشتن.
سالن بزرگی داشت، پذیرش درست سمت راست قرار داشت و دورتادور فرودگاه با گلهای سفید و نیلی مزین شده بود؛ صندلی های چوبی انتظار منظم کنار هم چیده شده بودن... چیزی که بیشتر از همه توجهش رو جلب کرد دست نوشتههایی بود که توسط مردم نوشته شده بود و روی دیوار چسبونده بودن، انگار نوشته ها باهم نجوا میکردن که زندگی جریان داره و روی هرکاغذ عبارت متفاوتی نوشته شده بود...
"اون عجیبه ولی من دوسش دارم"
"برای درمان دخترم کشور رو ترک میکنیم"
"عزیزترین فرد زندگیم فقط توی خاطراتم زندهست"
"من رو ترک کرد، منم این شهر رو ترک میکنم"
"بابام کلی قرض بالا آورد، مجبورم شهری که داخلش بدنیا اومدم رو ترک کنم... یک روز برمیگردم"
این فرودگاه مدرن ترین چیزی بود که توی شهرشون ساخته شد.
آقای معلم و بقیه بچهها هم رسیدن و همه باهم به مقصد ججو سوار هواپیما شدن، از سئول تا جزیره ججو با هواپیما حدودا ۱/۵ ساعت راه بود.
سوآه تمام مسیر خواب بود که با فرود هواپیما بیدار شد، با کمک هانا چمدونش رو برداشت و برای استراحت به اقامتگاه رفت.
بعد از ناهار دانشآموزها رو برای گشتوگذار از مسیرهای پلکانی و چوبیِ پرپیچ و خم " اوله، olle " آماده کردن، قرار بود امشب بالای کوه یا روی یکی از تپه ها چادر بزنن و شب رو اونجا سپری کنن؛ سوآه دفترخاطرات و خوراکی ای که مامانش براش گذاشته بود رو توی کیف کوچیکش گذاشت و همراه بقیه از دامنه کوه بالا رفت.
طی راه خیلی بهش خوش گذشت ، اون جو رو دوست داشت لحظاتی که میگذشت قطعا جز بهترین ثانیه های زندگیش بود؛
نگاهش رو از جونگکوک میدزدید، میترسید نتونه احساساتش رو کنترل کنه، براش سخت بود که به چشماش نگاه کنه، چشمایی که امروز دقیقا جلوی خودش خیس شده بود...
حتی نتونست در مقابلش آروم باشه و خودش هم گریه کرد، بهنظرش این خجالتآورترین کار زندگیش بود.
۱۶.۸k
۰۲ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.