اشک های خاکستری
#پارت۷
هنوز توی شک حرفایی که داره میزنه بودم ک...
هانا زنگ زد
× ا.ت باید باهات حرف بزنم...
هانایا منم باهات حرف دارم ولی فعلا کارم گیره
× اما...
میدونم ضروریه اما کار منم واجبه
و بعد گوشیو قطع کردم... جونگکوک بدون هیچ حرفی رفت طبقه بالا.. انگار نه انگار ک الان داشت راجب مهمترین اتفاق زندگیم حرف میزد...
#جونگکوک
ا.ت شوکه نگام میکرد... رفتم طبقه بالا.. پوزخند تلخی زدم
منو جین هردوتامون اشتباه کردیم.... بخواطر اشتباه ما بود که بکهو.... اصن ولش کن
باید بهش پیام میدادم..
" امشبو بیا کارائوکه.. ساعت ده "
سین زد...
" باز چه نقشه ای چیدی جعون؟ "
" سرت به کار خودت باشه... لباس رسمی نپوش "
علاقه ای به تکرار دوباره گذشته نداشتم... از تکرار اشتباهم متنفر بودم... ولی... نمیتونستم بلا هایی ک سر هه را اومد رو فراموش کنم.. نمیتونستم اشکای هه را رو بیخیال بشم..
اما... این درست بود؟!
اینکه بخواطر گذشته.. آینده یه بیگناه رو تباه کنم؟؟
گوشی هه را رو از کشو درآوردم...
باید زودتر از اینا نابودش میکردم.. قبل اینکه ا.ت دستش بهش میرسید.
رمز داشت... تاریخ تولد هه را.. تاریخ تولد بکهو... تولد من... اسم من.. سالگرد ازدواجمون...
هیچکدوم نبود...
آخرش رسیدم به سوکجین...
" SeoRa "
قفل باز شد...
بازی با اسم سوکجین و هه را...
رفتم گالری... توی ویلای ججو.. سلفی.. من خوابیدم رو تخت و هه را بغلمه... عکس بعدی.. توی شهربازی... هه را داره میخنده.. اما چشماش همیشه صادق بودن.. خیلی خوب پشت صحنه رو لو میدادن... بعدی.. بعدی... بعدی.. تو همشون حالمون خراب...
رفتم پیام ها
سوکجین... پیام هه را بهش
" سوکجینا بیا دنبالم اینبار جونگکوک زندم نمیزاره
بیا خونه منو ببر... الان رفته بیرون "
ده دقیقه بعد...
" لازم نیس بیای توله سگ هرزت داره جون میده زیرم "
پیام من بود... از طرز چتم معلوم بود.. چقد متنفرم از گذشته خودم...
یه عکس... گوشه لب هه را پاره شده.. صورتش سیاه و کبوده...
زیرش نوشتم
" برو گورتو گم کن از زندگیم... من زن عقد کردمو نمیدم دستت "
هنوز توی شک حرفایی که داره میزنه بودم ک...
هانا زنگ زد
× ا.ت باید باهات حرف بزنم...
هانایا منم باهات حرف دارم ولی فعلا کارم گیره
× اما...
میدونم ضروریه اما کار منم واجبه
و بعد گوشیو قطع کردم... جونگکوک بدون هیچ حرفی رفت طبقه بالا.. انگار نه انگار ک الان داشت راجب مهمترین اتفاق زندگیم حرف میزد...
#جونگکوک
ا.ت شوکه نگام میکرد... رفتم طبقه بالا.. پوزخند تلخی زدم
منو جین هردوتامون اشتباه کردیم.... بخواطر اشتباه ما بود که بکهو.... اصن ولش کن
باید بهش پیام میدادم..
" امشبو بیا کارائوکه.. ساعت ده "
سین زد...
" باز چه نقشه ای چیدی جعون؟ "
" سرت به کار خودت باشه... لباس رسمی نپوش "
علاقه ای به تکرار دوباره گذشته نداشتم... از تکرار اشتباهم متنفر بودم... ولی... نمیتونستم بلا هایی ک سر هه را اومد رو فراموش کنم.. نمیتونستم اشکای هه را رو بیخیال بشم..
اما... این درست بود؟!
اینکه بخواطر گذشته.. آینده یه بیگناه رو تباه کنم؟؟
گوشی هه را رو از کشو درآوردم...
باید زودتر از اینا نابودش میکردم.. قبل اینکه ا.ت دستش بهش میرسید.
رمز داشت... تاریخ تولد هه را.. تاریخ تولد بکهو... تولد من... اسم من.. سالگرد ازدواجمون...
هیچکدوم نبود...
آخرش رسیدم به سوکجین...
" SeoRa "
قفل باز شد...
بازی با اسم سوکجین و هه را...
رفتم گالری... توی ویلای ججو.. سلفی.. من خوابیدم رو تخت و هه را بغلمه... عکس بعدی.. توی شهربازی... هه را داره میخنده.. اما چشماش همیشه صادق بودن.. خیلی خوب پشت صحنه رو لو میدادن... بعدی.. بعدی... بعدی.. تو همشون حالمون خراب...
رفتم پیام ها
سوکجین... پیام هه را بهش
" سوکجینا بیا دنبالم اینبار جونگکوک زندم نمیزاره
بیا خونه منو ببر... الان رفته بیرون "
ده دقیقه بعد...
" لازم نیس بیای توله سگ هرزت داره جون میده زیرم "
پیام من بود... از طرز چتم معلوم بود.. چقد متنفرم از گذشته خودم...
یه عکس... گوشه لب هه را پاره شده.. صورتش سیاه و کبوده...
زیرش نوشتم
" برو گورتو گم کن از زندگیم... من زن عقد کردمو نمیدم دستت "
۲.۰k
۳۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.