وقتی ازش ضربه خوردی ❦پارت𝟒𝟕❦
یونگی=بیب منظورم.......
ا.ت=منظورت رو خوب رسوندی حالا برو بیرون میخوام لباسمو عوض کنم آقای مین یونگی .
یونگی دلخور شد....ولی باید منم درک کنه....
منم بدبختیای خودمو دارم .
بغض لعنتیمو قورت دادم.....کار این روزام همش شده گریه ،گریه و بازم گریه
لباسامو عوض کردم و وسایلم رو جمع و جور کردم و رفتم بیرون .
یونگی=بیب......
ا.ت=برو لباساتو عوض کن بیا صبحونه بخوریم بریم ،باید برای عروسی با همسرم آماده شم .
یونگی=همسرت ؟ چطوری الان شد همسرت ؟
ا.ت=خودت گفتی باهاش خوب کنار بیام .
یونگی=ولی منظورم این نبود که از زندگیم اسم همسرشو بشنوم .
ا.ت=میگی من چه غلطی کنم ؟ ها ؟
یونگی چیزی نگفت و رفت تو چادر و لباساشو عوض کرد و بعد چند دقیقه اومد بیرون و گفت
یونگی=بیا بریم رستوران وسط راه ،دیرت نشه باید بری پیش همسرت .
ا.ت=یونگی حالا من یه چیزی گفتم.....اینقدر جدی نگیر.....من بیشتر از همه به تو احتیاج دارم چرا اینطوری میکنی ؟
یونگی چیزی نگفت و وسایلارو برداشت و چادر رو جمع کرد و راه افتاد .
وسایلارو گذاشت تو صندوق عقب که گفتم
ا.ت=یونگییی....چاگی...توروخدا بهم نگاه کن..
ببخشید.....باشه ؟ ببخشید
یونگی با صورتی که یکم عصبی بود اومد و هلم داد که با ماشین برخورد کردم .
سرشو آورد کنار گوشم و گفت
یونگی=هیچ وقت....به هیچ عنوان...حتی وقتی ازدواج کردی.....جلوی من در مورد اون مرد حرف نزن...باشه ؟ باشهههه ؟ (داد)
ا.ت=باشه.......باشه باشه
یونگی=دوست ندارم حتی تا موقع مرگم اسم اون مرتیکه رو بشنوم.....فهمیدی ؟
ا.ت=فهمیدم
لباشو گذاشت رو لبام و خیلی محکم منو میبوسید .
دستمو دور گردنش حلقه کردم و همراهیش کردم ،بعد چند ثانیه ازم جدا شد
یونگی=بشین بریم
اشکامو که روی گونه هام ریخته بود رو پاک کردم و نشستم تو ماشین .
یونگی=چی میخوری ؟
ا.ت=نظری ندارم ،...سوپ شیر خوبه ؟
یونگی=آره خوبه
بعد از چند دقیقه رانندگی رسیدیم به رستوران از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تو رستوران .
من نشستم و یونگی سفارش داد و اومد نشست رو به روی من .
ا.ت=هنوز دلخوری ؟
یونگی=نه
ا.ت=تو راس میگی
رو میز دولّا شد و اومد رو به روی صورتم و یه بوسه ی آرومی رو لبام زد و گفت
یونگی=حالا باور کردی ؟
اومدم جواب بدم که گوشیم زنگ خورد....پدرم بود
پدر=الو ا.ت ...
ا.ت=منظورت رو خوب رسوندی حالا برو بیرون میخوام لباسمو عوض کنم آقای مین یونگی .
یونگی دلخور شد....ولی باید منم درک کنه....
منم بدبختیای خودمو دارم .
بغض لعنتیمو قورت دادم.....کار این روزام همش شده گریه ،گریه و بازم گریه
لباسامو عوض کردم و وسایلم رو جمع و جور کردم و رفتم بیرون .
یونگی=بیب......
ا.ت=برو لباساتو عوض کن بیا صبحونه بخوریم بریم ،باید برای عروسی با همسرم آماده شم .
یونگی=همسرت ؟ چطوری الان شد همسرت ؟
ا.ت=خودت گفتی باهاش خوب کنار بیام .
یونگی=ولی منظورم این نبود که از زندگیم اسم همسرشو بشنوم .
ا.ت=میگی من چه غلطی کنم ؟ ها ؟
یونگی چیزی نگفت و رفت تو چادر و لباساشو عوض کرد و بعد چند دقیقه اومد بیرون و گفت
یونگی=بیا بریم رستوران وسط راه ،دیرت نشه باید بری پیش همسرت .
ا.ت=یونگی حالا من یه چیزی گفتم.....اینقدر جدی نگیر.....من بیشتر از همه به تو احتیاج دارم چرا اینطوری میکنی ؟
یونگی چیزی نگفت و وسایلارو برداشت و چادر رو جمع کرد و راه افتاد .
وسایلارو گذاشت تو صندوق عقب که گفتم
ا.ت=یونگییی....چاگی...توروخدا بهم نگاه کن..
ببخشید.....باشه ؟ ببخشید
یونگی با صورتی که یکم عصبی بود اومد و هلم داد که با ماشین برخورد کردم .
سرشو آورد کنار گوشم و گفت
یونگی=هیچ وقت....به هیچ عنوان...حتی وقتی ازدواج کردی.....جلوی من در مورد اون مرد حرف نزن...باشه ؟ باشهههه ؟ (داد)
ا.ت=باشه.......باشه باشه
یونگی=دوست ندارم حتی تا موقع مرگم اسم اون مرتیکه رو بشنوم.....فهمیدی ؟
ا.ت=فهمیدم
لباشو گذاشت رو لبام و خیلی محکم منو میبوسید .
دستمو دور گردنش حلقه کردم و همراهیش کردم ،بعد چند ثانیه ازم جدا شد
یونگی=بشین بریم
اشکامو که روی گونه هام ریخته بود رو پاک کردم و نشستم تو ماشین .
یونگی=چی میخوری ؟
ا.ت=نظری ندارم ،...سوپ شیر خوبه ؟
یونگی=آره خوبه
بعد از چند دقیقه رانندگی رسیدیم به رستوران از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تو رستوران .
من نشستم و یونگی سفارش داد و اومد نشست رو به روی من .
ا.ت=هنوز دلخوری ؟
یونگی=نه
ا.ت=تو راس میگی
رو میز دولّا شد و اومد رو به روی صورتم و یه بوسه ی آرومی رو لبام زد و گفت
یونگی=حالا باور کردی ؟
اومدم جواب بدم که گوشیم زنگ خورد....پدرم بود
پدر=الو ا.ت ...
۴۳.۰k
۱۶ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.