عشق درسایه سلطنت پارت168
نگاهم رو با خشم و درد از تهیونگ و لورا گرفتم و به گوشه اتاق خیره شدم..
سنگین و تند نفس میکشیدم و توی چشمام اشک حلقه زده بود ولی نمیذاشتم بباره نباید بذارم
سنگینی نگاهی روم بود ولی اصلا تمایل نداشتم سرم رو بلند کنم.. آهنگ که تموم شد دیگه دووم نیاوردم و سریع گفتم
مری: آدم کند ذهنیم سرورم با نگاه کردن یاد نمیگیرم...
و با عجله تعظیمی کردم و از اتاق اومدم بیرون
قدمهام تند شد و دویدم..دویدم ته باغ و اونجا ترکیدم
روی زانوهام افتادم و بلند زدم زیر گریه
دستم رو روی دهنم فشار دادم تا صدای گریه ام بلند تر از این نشه ولی نمیشد..کل بدنم میلرزید و ضجه میزدم
فقط یه زن میفهمید چی میکشم. اینکه شو*هرت مردی که عاشقشی نگات هم نکنه و چشماش روی ز*ن دیگه ای بدوزه یعنی خود مر*گ.. اینکه تو اتاقی باشی و هنرنمایی به ز*ن
دیگه رو برای شو*هرت ببینی یعنی خود مر*گ پردرد گریه کردم..این گریه ها ارومم نمیکرد. دیگه هیچی ارومم نمیکرد..
این زخم اینجوری حل نمیشه..این زخم فقط بیش از پیش میشکوندم..لع*نت به حسی که داشتم..
لعنت به قلبم که بی وقفه اونو صدا میکرد..هق هقم شدید تر شد..داغون برگشتم به اتاقم3 روز از اتاقم بیرون نیومدم
3 روز تمام تمایلی نه به غذا داشتم و نه به دیدن کسی
کاترین و جسیکا به دیدنم اومدن ولی اجازه ملاقات ندادم.. ترجیه میدادم تمام مدت توی تختم دراز بکشم و به نقطه ای
خیره بشم و به لحظه های قشنگم فک کنم..
اما این فکر کردن به خاطره های خوب هم نمیتونست حالم رو خوب کنه..جز این توان کاری رو نداشتم..میخواستم تنها باشم... تنهای تنها..
خبر اومد نماینده اسپانیا اومده برای تقسیم همون سرمایه
ای که پادشاه جیکوب گفته بود و من رو مامور کرده بود..
اصلا توانش رو نداشتم برم ولی مجبور بودم
نماینده اسپانیا شخصا برای ابراز ادب اومد پیشم و بعد برای
ظهر خواست که مذاکره تقسیم سرمایه رو انجام بدیم داغون لباس مناسبی پوشیدم..خیلی کسل و بیحال بودم
رفتم جلوی آینه.. حوصله ارایش نداشتم ولی خیلی ساده هم نمیشد..
گردنبند برلیانم رو برداشتم و خواستم بندازم گردنم که در باز شد..
برگشتم سمت در و با دیدن تهیونگ هول کردم و گردنبند از دستم افتاد..3 روز بود ندیده بودمش..
لع*نت به من که با وجود اتفاقی که افتاد باز دلتنگش بودم
والان با دیدنش قلبم تند تند میزنه0اب دهنم رو قورت دادم..
اومد جلو..در پشت سرش بسته شد..
نمیدوستم چی باید بگم یا چیکار کنم.. آروم و خشک تعظیم کردم..جلو اومد..
نگاش نکردم ولی اون زل زد تو چشمم و نگاه خیره اش
وادارم کرد منم زل بزنم تو چشمش تو چشمای قهوه ایش خوش رنگش که 3 روز پیش بی رحمانه خردم کرده بود..
سنگین و تند نفس میکشیدم و توی چشمام اشک حلقه زده بود ولی نمیذاشتم بباره نباید بذارم
سنگینی نگاهی روم بود ولی اصلا تمایل نداشتم سرم رو بلند کنم.. آهنگ که تموم شد دیگه دووم نیاوردم و سریع گفتم
مری: آدم کند ذهنیم سرورم با نگاه کردن یاد نمیگیرم...
و با عجله تعظیمی کردم و از اتاق اومدم بیرون
قدمهام تند شد و دویدم..دویدم ته باغ و اونجا ترکیدم
روی زانوهام افتادم و بلند زدم زیر گریه
دستم رو روی دهنم فشار دادم تا صدای گریه ام بلند تر از این نشه ولی نمیشد..کل بدنم میلرزید و ضجه میزدم
فقط یه زن میفهمید چی میکشم. اینکه شو*هرت مردی که عاشقشی نگات هم نکنه و چشماش روی ز*ن دیگه ای بدوزه یعنی خود مر*گ.. اینکه تو اتاقی باشی و هنرنمایی به ز*ن
دیگه رو برای شو*هرت ببینی یعنی خود مر*گ پردرد گریه کردم..این گریه ها ارومم نمیکرد. دیگه هیچی ارومم نمیکرد..
این زخم اینجوری حل نمیشه..این زخم فقط بیش از پیش میشکوندم..لع*نت به حسی که داشتم..
لعنت به قلبم که بی وقفه اونو صدا میکرد..هق هقم شدید تر شد..داغون برگشتم به اتاقم3 روز از اتاقم بیرون نیومدم
3 روز تمام تمایلی نه به غذا داشتم و نه به دیدن کسی
کاترین و جسیکا به دیدنم اومدن ولی اجازه ملاقات ندادم.. ترجیه میدادم تمام مدت توی تختم دراز بکشم و به نقطه ای
خیره بشم و به لحظه های قشنگم فک کنم..
اما این فکر کردن به خاطره های خوب هم نمیتونست حالم رو خوب کنه..جز این توان کاری رو نداشتم..میخواستم تنها باشم... تنهای تنها..
خبر اومد نماینده اسپانیا اومده برای تقسیم همون سرمایه
ای که پادشاه جیکوب گفته بود و من رو مامور کرده بود..
اصلا توانش رو نداشتم برم ولی مجبور بودم
نماینده اسپانیا شخصا برای ابراز ادب اومد پیشم و بعد برای
ظهر خواست که مذاکره تقسیم سرمایه رو انجام بدیم داغون لباس مناسبی پوشیدم..خیلی کسل و بیحال بودم
رفتم جلوی آینه.. حوصله ارایش نداشتم ولی خیلی ساده هم نمیشد..
گردنبند برلیانم رو برداشتم و خواستم بندازم گردنم که در باز شد..
برگشتم سمت در و با دیدن تهیونگ هول کردم و گردنبند از دستم افتاد..3 روز بود ندیده بودمش..
لع*نت به من که با وجود اتفاقی که افتاد باز دلتنگش بودم
والان با دیدنش قلبم تند تند میزنه0اب دهنم رو قورت دادم..
اومد جلو..در پشت سرش بسته شد..
نمیدوستم چی باید بگم یا چیکار کنم.. آروم و خشک تعظیم کردم..جلو اومد..
نگاش نکردم ولی اون زل زد تو چشمم و نگاه خیره اش
وادارم کرد منم زل بزنم تو چشمش تو چشمای قهوه ایش خوش رنگش که 3 روز پیش بی رحمانه خردم کرده بود..
۱۷.۴k
۱۸ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.