چند پارتی
(وقتی دوست نداشت و.....)
پارت¹
غذا رو روی گاز گذاشتی تا وقتی شوهرت اومد گرسنه نمونه تو و فیلیکس به اجبار ازدواج کرده بودید حدود ۱و نیم سال بود که باهم بودید فیلیکس با تو حرف نمیزد و تو هم کاری به اون نداشتی و حسی هم نداشتی نه تو و نه فیلیکس بهم حسی نداشتین و فقط زیر یک سقف زندگی میکردید غذا آماده شد کشیدی و روی میز گذاشتی تو هیچوقت با اون غذا نمیخوری چون دلیل این ازدواج اون بود تو دیگه اون حس قبلن رو بهش نداشتی
(برگشت به چهار سال پیش ....)
وووییییییی فیلیکس امروز بهم زنگ زد و گفت کار مهمی داره فیلیکس پسر عموی من بود و خیلی هم کراش بود من فقط ۱۶سالمه ولی روش کراش دارم ووییییییی توی یک کافه قرار داشتیم رفتم استایل خوشمل زدم و رفتم بیرون تاکسی گرفتم و رفتم بیرون با چیزی که دیدم خوشکم زد دوست صمیمیت داشت کسی که عاشقش بودی رو میبوسید اشک از چشمات.سرازیر شد سریع اون محل رو ترک کردی و به سمت خوابگاه رفتی تو هنوز توی خوابگاه میموندی و دوستت یعنی همون کسی که داشت فیلیکس رو میبوسید اونجا بود رفتی خوابگاه بچه ها نگرانت بودن ولی دیگه برات مهم نبود از اون روز به بعد تو دیگه اون آدم سابغ نشدی
(زمان حال )
زنگ خونه به صدا در اومد به سمتش رفتی فیلیکس رو دیدی اومد تو بهت سلام کرد ولی تو بدون توجه بهش رفتی به سمت اتاق روی تخت خوابیدی وقتی دیدی خوابت نمیبرد گوشیتو برداشتی و رفتی توی فضای مجازی کلی پسر توی اینستاگرام دیدی همه رو فالو کردی و درخواستاشونو قبول کردی
تشنت شد هون طور که سرت توی گوشی بود به سمت آشپز خونه رفتی دیدی فیلیکس داشت غذا میخورد بدون توجه بهش رفتی سمت کانتر و پارچ آب رو برداشتی و توی ماگ شخصیت ریختی آب رو با یک نفس سر کشیدی برگشتی خواستی از آشپز خونه خارج شی که صدای زنگ گوشیت اومد رفتی روی مبل تهیونگ بود اکس سابقت و تا اونو دوست نداشتی و فقط بخاطر اتفاق چهار سال پیش با اون وارد رابطه شدی و بعدش هم دیدی تهیونگ خیانت میکنه کات کردی و بعد اون رو به چشم یک پناه برای رازات دیدی حوصلت سر رفته بود پس جواب دادی
آت:تهیونگااا
تهی.خرس عسلی چطوری
آت :خوبم چاگی
تهی :خوبه عزیزم من و دوستام میخوایم بریم بار تو هم میای
حتا بدون اینکه فکر هم کنی گفتی
آت :آره چرا که نه ۱ساعت دیگه اونجام لوکیشن بفرست من بیام
تهی :اوکی بای
آت:بای
فیلیکس به شدت عصبانی بود و کنجکاو بود ولی برای تو اهمیتی برنداشت فقط سه هفته دیگه از شرش خلاص میشدی پس خواستی بهش بگی
آت:یک خبر خوب لی فیلیکس
فیلیکس کنجاو نگاهت کرد و گفت
لیکسی :بگو
آت :من سه هفته دیگه از شرت خلاص میشم
لیکسی :چ چی
آت :هوفف من برم
لیکسی :کجا ؟
(این داستان ادامه دارد.....)
پارت¹
غذا رو روی گاز گذاشتی تا وقتی شوهرت اومد گرسنه نمونه تو و فیلیکس به اجبار ازدواج کرده بودید حدود ۱و نیم سال بود که باهم بودید فیلیکس با تو حرف نمیزد و تو هم کاری به اون نداشتی و حسی هم نداشتی نه تو و نه فیلیکس بهم حسی نداشتین و فقط زیر یک سقف زندگی میکردید غذا آماده شد کشیدی و روی میز گذاشتی تو هیچوقت با اون غذا نمیخوری چون دلیل این ازدواج اون بود تو دیگه اون حس قبلن رو بهش نداشتی
(برگشت به چهار سال پیش ....)
وووییییییی فیلیکس امروز بهم زنگ زد و گفت کار مهمی داره فیلیکس پسر عموی من بود و خیلی هم کراش بود من فقط ۱۶سالمه ولی روش کراش دارم ووییییییی توی یک کافه قرار داشتیم رفتم استایل خوشمل زدم و رفتم بیرون تاکسی گرفتم و رفتم بیرون با چیزی که دیدم خوشکم زد دوست صمیمیت داشت کسی که عاشقش بودی رو میبوسید اشک از چشمات.سرازیر شد سریع اون محل رو ترک کردی و به سمت خوابگاه رفتی تو هنوز توی خوابگاه میموندی و دوستت یعنی همون کسی که داشت فیلیکس رو میبوسید اونجا بود رفتی خوابگاه بچه ها نگرانت بودن ولی دیگه برات مهم نبود از اون روز به بعد تو دیگه اون آدم سابغ نشدی
(زمان حال )
زنگ خونه به صدا در اومد به سمتش رفتی فیلیکس رو دیدی اومد تو بهت سلام کرد ولی تو بدون توجه بهش رفتی به سمت اتاق روی تخت خوابیدی وقتی دیدی خوابت نمیبرد گوشیتو برداشتی و رفتی توی فضای مجازی کلی پسر توی اینستاگرام دیدی همه رو فالو کردی و درخواستاشونو قبول کردی
تشنت شد هون طور که سرت توی گوشی بود به سمت آشپز خونه رفتی دیدی فیلیکس داشت غذا میخورد بدون توجه بهش رفتی سمت کانتر و پارچ آب رو برداشتی و توی ماگ شخصیت ریختی آب رو با یک نفس سر کشیدی برگشتی خواستی از آشپز خونه خارج شی که صدای زنگ گوشیت اومد رفتی روی مبل تهیونگ بود اکس سابقت و تا اونو دوست نداشتی و فقط بخاطر اتفاق چهار سال پیش با اون وارد رابطه شدی و بعدش هم دیدی تهیونگ خیانت میکنه کات کردی و بعد اون رو به چشم یک پناه برای رازات دیدی حوصلت سر رفته بود پس جواب دادی
آت:تهیونگااا
تهی.خرس عسلی چطوری
آت :خوبم چاگی
تهی :خوبه عزیزم من و دوستام میخوایم بریم بار تو هم میای
حتا بدون اینکه فکر هم کنی گفتی
آت :آره چرا که نه ۱ساعت دیگه اونجام لوکیشن بفرست من بیام
تهی :اوکی بای
آت:بای
فیلیکس به شدت عصبانی بود و کنجکاو بود ولی برای تو اهمیتی برنداشت فقط سه هفته دیگه از شرش خلاص میشدی پس خواستی بهش بگی
آت:یک خبر خوب لی فیلیکس
فیلیکس کنجاو نگاهت کرد و گفت
لیکسی :بگو
آت :من سه هفته دیگه از شرت خلاص میشم
لیکسی :چ چی
آت :هوفف من برم
لیکسی :کجا ؟
(این داستان ادامه دارد.....)
۵.۸k
۰۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.