عمارت خونین (28)🖤
بچه ها لطفااا حمایت کنید ببشترش کنید دیگه خیلی از کسانی که حمایت میکنم مممونم واقعا
جونگکوک:
تیهونگ داشت دلداریم میداد که با صدای دکتر به خودم اومدم به سمتم اومد وگفت
دکتر:ارباب من همه چی را حل کردم تیرم در اوردم الانم یک سرم زدم مسکن داخلشه باعث میشه دردش کمی اروم بشه تا سه وچهار ساعت دیگه هم به هوش میاد ولی مراقب ازش خیلی مهمه لطفا حواستون باشه
جونگکوک:خیلی خیلی ممنونم دکتر،میتونی بری
لبخندی از سر رضایت زدم سالها بود که لبخند به این چهره کسی ندیده بود همه با تعجب نگاهم میکردم که یک سرفه ای کردم وسعی کردم خودم را جمع کنم دوباره اون اخم را جایگزین این خنده زیبا کردم وبه حالت اول خودم برگشتم
جونگکوک:میتونید برید دیگه
تهیونگ:میخوای پیشت باشم خوبی؟
جونگکوک: خوبم برو
با جدیت حرفم را زدم وسمت اتاق رفتم واردش شدم با دیدن اون دستگاها واونسرم توی دست ملکم قلبم درد میگرفت انگار یک چیزی روی سینم سنگینی میکرد به سمت تخت رفتم واروم کنارش خوابیدم سرم را توی گ..و..د..ی.. گردنش بردم وبوی تنش را به ریه هام فرستادم تا شاید کمی این قلب درد مندم اروم شه
دستم را لای موهاش بردم وبه سمت بینیم بردم تا بوشون کنم چشمام را بستم وبا تمام وجود بو کردم
تنها یک چیز فهمیدم
ارامش.
انگار مسکنی بود برای قلبم
نفهمیدم چی شد که کنارش خوابیدم
چند ساعت بعد:
ا٫ت:
با سردرد شدیدی بیدارشدم همه جا برام سیاه وتار بود چند با ر چشمام را باز وبست کردم که بهتر دیدم انگار توی اتاق جونگکوک بودم
یک دفعه درد شدیدی را کنار قلبم حس کردم
چند تا دستگاه وسرم توی دستم بود بدنم بی حال بود ودرد داشتم
یک دفعه انگار چیزی ار مغرم عبور کرد وهمه چی یادم اومد اخرین چیزی که به یاد داشتم کشیده شدن دستم سمت جونگکوک بود ودادی بود که زد
بوی تلخ وسردی به مشامم خورد این عطر فقط مال یک نفر بود اونم فقط ارباب دیوونه من دیدم سر جونگکوک توی گردنمه با انگشتای بزرگ وکشیدش موهام گرفته بود موهام روی صورتش بودند هیچ تکونی نخوردم انگار که میخواستم تا عمر دارم همینطور کنارش وتوی بغلش باشم
بغض گلوم را چنگ میزد خیلی وقت بود که قلبم را به این ارباب دیوانه داده بودم زمانی که توی اتاقش پ..ر..ی..و..د شدم زمانی که حاضر شد بردم نکنه اون زمان بود که قلبم را بهش باختم وعشقش وارد قلبم شد ولی چه میشد کرد که این عشق ناممکن بود اون از من متنفر بود واصلا نمیشد ولی این چند روز کار های عجیبی میکرد که برعکس همیشه بود واین منا متعجب میکرد اون از اون موقع که به خاطر غذا خوردنم همه کار کرد اینم حالا که موهام روی صورتشه وسرش توی گ...ر...د..ن..مم وقتی میخوابید اصلا شبیه بیداریش نبود اصلا یک وحشی نبود خیلی اروم بود خیلی لطیف که باعث میشد قلبم به خاطر زیباییش مور مور شه
کدوم اربابی با بردش همچنین رفتاری داره کدوم ؟
انقدر فکرم رفت سمت این معشوق دیووانم که از درد یادم رفت
یک دفعه درد بدی راحس کردم که باعث شد
اخ کوچیکی بگم
همین صدا کافی بود که با سرعت چشماش را باز کرد تا منا با چشمای باز دید
بلند شد وانگاری کهه هول کرده باشه دستاش را قالب صورتم کرد وبا چشمایی که انگار ترس توشون موج میزد گفت:بیدار شدی قشنگم ؟
حرفش مبهم بود قشنگم؟چرا باید بهم بگخ قشنگم چشماش مثل هیمشه نبود
ا٫ت:چی میگی؟
جونگکوک:درد داری؟
ا٫ت:یکم،ام اما حرفی که زدی الان چی بود؟
جونگکوک:کدوم؟
یک سرفه کوچیک کرد انگار تازه به خودش اومده بود سریع از روی تخت بلند شد وشروع کرد به راه رفتن دستاش را پشت گردنش قفل کرد انگار سردرگون بود
سعی کردم بلند شم که درد بدی پیچید
سریع سمتم اومد ودستام را گرفت وگفت لطفا بشین الان حالت خوب نیست
چقدر باهام خوب بود
با اون اخلاق روانیش من عاشقش شدم دیگه وقتی این حرفا را میزد چطور میشدم ؟
قلبم میلرزید ونفسم بند میومد با حرفاش
جونگکوک:ا٫ت منا ببخش اگه اون موقع عصبانی نیمشدم ونمیزاشتم بری الان تیر نخورده بودی
تازه فهمیدیم چی شده ولی بیشترین چیزی که متعجب میکرد این بود که قبل بیدار شدن کس دیگه ای بود والان کس دیگه ای
ا٫ت:ببین من این روی محربونییت را درک نمیکنم
انگار جرقی بع مغرش خورد
جدی شد وبا صدای بمی گفت:باید یک چیزی بهت بگم
ا٫ت:چی شده؟ا.ا اصلا چرا سر تو روی گردنم..
سرش را نزدیک کرد وانگشتش را گذاشت روی لبم: هیش فقط گوش بده
کاراش دیوونم میکرد و اختیار روی قلبم نداشتم
سعی کردم کمکم بشینم کمکم کرد
اروم کنارم نشست
با دستش موهام را برد پشت گوشم وبا صدایی اروم که گرما توی بود گفت:
جونگکوک:
تیهونگ داشت دلداریم میداد که با صدای دکتر به خودم اومدم به سمتم اومد وگفت
دکتر:ارباب من همه چی را حل کردم تیرم در اوردم الانم یک سرم زدم مسکن داخلشه باعث میشه دردش کمی اروم بشه تا سه وچهار ساعت دیگه هم به هوش میاد ولی مراقب ازش خیلی مهمه لطفا حواستون باشه
جونگکوک:خیلی خیلی ممنونم دکتر،میتونی بری
لبخندی از سر رضایت زدم سالها بود که لبخند به این چهره کسی ندیده بود همه با تعجب نگاهم میکردم که یک سرفه ای کردم وسعی کردم خودم را جمع کنم دوباره اون اخم را جایگزین این خنده زیبا کردم وبه حالت اول خودم برگشتم
جونگکوک:میتونید برید دیگه
تهیونگ:میخوای پیشت باشم خوبی؟
جونگکوک: خوبم برو
با جدیت حرفم را زدم وسمت اتاق رفتم واردش شدم با دیدن اون دستگاها واونسرم توی دست ملکم قلبم درد میگرفت انگار یک چیزی روی سینم سنگینی میکرد به سمت تخت رفتم واروم کنارش خوابیدم سرم را توی گ..و..د..ی.. گردنش بردم وبوی تنش را به ریه هام فرستادم تا شاید کمی این قلب درد مندم اروم شه
دستم را لای موهاش بردم وبه سمت بینیم بردم تا بوشون کنم چشمام را بستم وبا تمام وجود بو کردم
تنها یک چیز فهمیدم
ارامش.
انگار مسکنی بود برای قلبم
نفهمیدم چی شد که کنارش خوابیدم
چند ساعت بعد:
ا٫ت:
با سردرد شدیدی بیدارشدم همه جا برام سیاه وتار بود چند با ر چشمام را باز وبست کردم که بهتر دیدم انگار توی اتاق جونگکوک بودم
یک دفعه درد شدیدی را کنار قلبم حس کردم
چند تا دستگاه وسرم توی دستم بود بدنم بی حال بود ودرد داشتم
یک دفعه انگار چیزی ار مغرم عبور کرد وهمه چی یادم اومد اخرین چیزی که به یاد داشتم کشیده شدن دستم سمت جونگکوک بود ودادی بود که زد
بوی تلخ وسردی به مشامم خورد این عطر فقط مال یک نفر بود اونم فقط ارباب دیوونه من دیدم سر جونگکوک توی گردنمه با انگشتای بزرگ وکشیدش موهام گرفته بود موهام روی صورتش بودند هیچ تکونی نخوردم انگار که میخواستم تا عمر دارم همینطور کنارش وتوی بغلش باشم
بغض گلوم را چنگ میزد خیلی وقت بود که قلبم را به این ارباب دیوانه داده بودم زمانی که توی اتاقش پ..ر..ی..و..د شدم زمانی که حاضر شد بردم نکنه اون زمان بود که قلبم را بهش باختم وعشقش وارد قلبم شد ولی چه میشد کرد که این عشق ناممکن بود اون از من متنفر بود واصلا نمیشد ولی این چند روز کار های عجیبی میکرد که برعکس همیشه بود واین منا متعجب میکرد اون از اون موقع که به خاطر غذا خوردنم همه کار کرد اینم حالا که موهام روی صورتشه وسرش توی گ...ر...د..ن..مم وقتی میخوابید اصلا شبیه بیداریش نبود اصلا یک وحشی نبود خیلی اروم بود خیلی لطیف که باعث میشد قلبم به خاطر زیباییش مور مور شه
کدوم اربابی با بردش همچنین رفتاری داره کدوم ؟
انقدر فکرم رفت سمت این معشوق دیووانم که از درد یادم رفت
یک دفعه درد بدی راحس کردم که باعث شد
اخ کوچیکی بگم
همین صدا کافی بود که با سرعت چشماش را باز کرد تا منا با چشمای باز دید
بلند شد وانگاری کهه هول کرده باشه دستاش را قالب صورتم کرد وبا چشمایی که انگار ترس توشون موج میزد گفت:بیدار شدی قشنگم ؟
حرفش مبهم بود قشنگم؟چرا باید بهم بگخ قشنگم چشماش مثل هیمشه نبود
ا٫ت:چی میگی؟
جونگکوک:درد داری؟
ا٫ت:یکم،ام اما حرفی که زدی الان چی بود؟
جونگکوک:کدوم؟
یک سرفه کوچیک کرد انگار تازه به خودش اومده بود سریع از روی تخت بلند شد وشروع کرد به راه رفتن دستاش را پشت گردنش قفل کرد انگار سردرگون بود
سعی کردم بلند شم که درد بدی پیچید
سریع سمتم اومد ودستام را گرفت وگفت لطفا بشین الان حالت خوب نیست
چقدر باهام خوب بود
با اون اخلاق روانیش من عاشقش شدم دیگه وقتی این حرفا را میزد چطور میشدم ؟
قلبم میلرزید ونفسم بند میومد با حرفاش
جونگکوک:ا٫ت منا ببخش اگه اون موقع عصبانی نیمشدم ونمیزاشتم بری الان تیر نخورده بودی
تازه فهمیدیم چی شده ولی بیشترین چیزی که متعجب میکرد این بود که قبل بیدار شدن کس دیگه ای بود والان کس دیگه ای
ا٫ت:ببین من این روی محربونییت را درک نمیکنم
انگار جرقی بع مغرش خورد
جدی شد وبا صدای بمی گفت:باید یک چیزی بهت بگم
ا٫ت:چی شده؟ا.ا اصلا چرا سر تو روی گردنم..
سرش را نزدیک کرد وانگشتش را گذاشت روی لبم: هیش فقط گوش بده
کاراش دیوونم میکرد و اختیار روی قلبم نداشتم
سعی کردم کمکم بشینم کمکم کرد
اروم کنارم نشست
با دستش موهام را برد پشت گوشم وبا صدایی اروم که گرما توی بود گفت:
۹.۰k
۱۶ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.