پارت ۱۰
از زبان ات:
داشتم کارامو انجام میدادم که یه سایه افتاد بالای سرم سرمو آوردم بالا که دیدم چ...چی این که قرار بود نیاد پس چی شد این که رئیس بود داشت با یه نیشخند مسخره نگام میکرد
سریع بلند شدم و گفتم:سلام رئیس
گفت:مگه نگفتم دلم نمیخواد آرایش کنید تو این شرکت (اخم)
گفتم:و....ولی من که آرایش نکردم
گفت: زود باش پاک کن لبتو درضمن دیگه هم دیر نیا چون بار اولت بود وخوب کارتو انجام میدی اشکالی نداره بار دیگه تکرار بشه کل شرکتو باید تمیز کنی
و منی که دهنم از تعجب باز مونده بود چشمی زیر لب گفتم و اون لبخندکجی زد و رفت سمت اتاقش هنوز داشتم بهش نگاه میکردم که چقدر بدون مقاومتم که گول هر حرکتشو میخورم و محوش میشم چرا باید اینطوری باشه وقتی یه آدم کش مغرور و خودخواه بیشتر نیس ایشششش و باعث شکنجه همه میشه از کجا فهمید من امروز ربع ساعت دیر کردم آخه چجوری هه قشنگ معلومه دیگه این لیندا خانم بهش گفته نشستم و دوباره به کارم مشغول شدم این لیندا زیاد دور ورم میچرخه احساس میکنم سعی داره یه چیزی رو خراب کنه یا یه کاری کنه رئیس از من عصبی بشه سوجین هم بهم گفته زیاد باهاش گرم نگیرم و زیاد حرف نزنم با اون....
برش زمانی به آخر هفته:
از زبان ات:
امروز چون دیگه شرکت نمیرفتیم و برای عکس برداری و اینا داشتیم میرفتیم توی جنگل دیر تر میرفتیم شرکت و بعد از اونجا همه با هم میرفتیم تا اونجا عکس بگیرم این جونکوک هم که منو کرده بود مدل واییی خیلی استرس دارم بلند شدم و رفتم صورتمو شستم و روتین پوستیمو انجام دادم و یه تیشرت لانگ مشکی با یه شلوار بگ مشکی هم پوشیدم موهامو حالت دادم و باز گذاشتم و آرایش نکردم و کوله پشتی مو برداشتم و از خونه زدم بیرون چون قرار بود یه دو روزی بمونیم زیاد لباس برده بودم یه تاکسی گرفتم و رفتم شرکت خیلی خلوت بود و جز منو لیندا و سوجین و فیلیکس کسی نبود همین که وارد شرکت شدم سوجین اومد سمتم و بغلم کرد و گفت: دختر امروز باید خوب به خودت میرسیدی تو قراره مدلمون بشی عرررر
گفتم:ایششش خب که چی فقط یه عکس دیگه
گفت:تو چته امروز به جای اینکه خوشحال باشی ناراحتی احساس میکنم
گفتم:نه نیستم رئیس کجاس
گفت:هنوز نیومده دیگه الاناس که سر و کلش پیدا بشه بعد میریم
گفتم:آها اوک
بعد فیلیکس اومد سمتم و اونم مث سوجین خوشحال بود و ذوق داشت ولی من نه بعد چند دقیقه رئیس هم اومد هممون بلند شدیم و بهش تعظیم کردیم و بعد اون گفت:خب دیگه پاشید باید بریم
همه حرفشو تایید کردیم و ازشرکت زدیم بیرون اون لیندای چندش آخر به آرزوش رسید اون با رئیس رفت نمیدونم چرا من داشتم بهش حسودی میکردم و حرصم گرفته بود ، منو فیلیکس و سوجین هم با هم رفتیم روبه سوجین کردم و گفتم:چقدر دیگه میرسیم
گفت:تقریبا یه یک ساعتی راهه
گفتم:آها اوک
دیگه تا اونجا چیزی نگفتیم هنسفریمو درآوردم و تا اونجا آهنگ گوش میدادم....
داشتم کارامو انجام میدادم که یه سایه افتاد بالای سرم سرمو آوردم بالا که دیدم چ...چی این که قرار بود نیاد پس چی شد این که رئیس بود داشت با یه نیشخند مسخره نگام میکرد
سریع بلند شدم و گفتم:سلام رئیس
گفت:مگه نگفتم دلم نمیخواد آرایش کنید تو این شرکت (اخم)
گفتم:و....ولی من که آرایش نکردم
گفت: زود باش پاک کن لبتو درضمن دیگه هم دیر نیا چون بار اولت بود وخوب کارتو انجام میدی اشکالی نداره بار دیگه تکرار بشه کل شرکتو باید تمیز کنی
و منی که دهنم از تعجب باز مونده بود چشمی زیر لب گفتم و اون لبخندکجی زد و رفت سمت اتاقش هنوز داشتم بهش نگاه میکردم که چقدر بدون مقاومتم که گول هر حرکتشو میخورم و محوش میشم چرا باید اینطوری باشه وقتی یه آدم کش مغرور و خودخواه بیشتر نیس ایشششش و باعث شکنجه همه میشه از کجا فهمید من امروز ربع ساعت دیر کردم آخه چجوری هه قشنگ معلومه دیگه این لیندا خانم بهش گفته نشستم و دوباره به کارم مشغول شدم این لیندا زیاد دور ورم میچرخه احساس میکنم سعی داره یه چیزی رو خراب کنه یا یه کاری کنه رئیس از من عصبی بشه سوجین هم بهم گفته زیاد باهاش گرم نگیرم و زیاد حرف نزنم با اون....
برش زمانی به آخر هفته:
از زبان ات:
امروز چون دیگه شرکت نمیرفتیم و برای عکس برداری و اینا داشتیم میرفتیم توی جنگل دیر تر میرفتیم شرکت و بعد از اونجا همه با هم میرفتیم تا اونجا عکس بگیرم این جونکوک هم که منو کرده بود مدل واییی خیلی استرس دارم بلند شدم و رفتم صورتمو شستم و روتین پوستیمو انجام دادم و یه تیشرت لانگ مشکی با یه شلوار بگ مشکی هم پوشیدم موهامو حالت دادم و باز گذاشتم و آرایش نکردم و کوله پشتی مو برداشتم و از خونه زدم بیرون چون قرار بود یه دو روزی بمونیم زیاد لباس برده بودم یه تاکسی گرفتم و رفتم شرکت خیلی خلوت بود و جز منو لیندا و سوجین و فیلیکس کسی نبود همین که وارد شرکت شدم سوجین اومد سمتم و بغلم کرد و گفت: دختر امروز باید خوب به خودت میرسیدی تو قراره مدلمون بشی عرررر
گفتم:ایششش خب که چی فقط یه عکس دیگه
گفت:تو چته امروز به جای اینکه خوشحال باشی ناراحتی احساس میکنم
گفتم:نه نیستم رئیس کجاس
گفت:هنوز نیومده دیگه الاناس که سر و کلش پیدا بشه بعد میریم
گفتم:آها اوک
بعد فیلیکس اومد سمتم و اونم مث سوجین خوشحال بود و ذوق داشت ولی من نه بعد چند دقیقه رئیس هم اومد هممون بلند شدیم و بهش تعظیم کردیم و بعد اون گفت:خب دیگه پاشید باید بریم
همه حرفشو تایید کردیم و ازشرکت زدیم بیرون اون لیندای چندش آخر به آرزوش رسید اون با رئیس رفت نمیدونم چرا من داشتم بهش حسودی میکردم و حرصم گرفته بود ، منو فیلیکس و سوجین هم با هم رفتیم روبه سوجین کردم و گفتم:چقدر دیگه میرسیم
گفت:تقریبا یه یک ساعتی راهه
گفتم:آها اوک
دیگه تا اونجا چیزی نگفتیم هنسفریمو درآوردم و تا اونجا آهنگ گوش میدادم....
۳۴.۸k
۰۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.