**گذشته ی سیاه **p16
.ایپک : الان من چیکار کنم آقای ناشناس ؟(آروم)
به زور و زحمت کولش کردم و وایسادم تا تاکسی بیاد ....
ایپک : آخه کی نصف شب از خیابون رد میشه ؟ حالا رد شد منم میبره یا نه (آروم )
تهیونگ : موتور من بغل همین پیست توی پارکینگِ (با همون حال بدش میگه)
چشمام چهار تا شد این دیگه کی بیدار شد
تهیونگ : بسته چشمات از جاش در اومد (با همون حالش لبخند میزنه)
ایپک : اوکی من تورو کجا ببرم حالا که بیدار شدی ( جدی )
تهیونگ : اگه میخوای همینجا ولم کن (نارحت)
ایپک : اگه قصد ام این بود اصلا طرفت نمیومدم ( جدی با اخم)
تهیونگ : پس مجبوری منو یه جایی بزاری (حال بد)یا کنار خیابون یا روی یه مبل ...
متوجه منظورش شدم همونجوری که رو کول ام بود رفتم سمت پارکینگ...
چند مین بعد....
من خیلی وزنه های سنگینی برداشتم تمرین های سختی داشتم ولی پسرِ چقدر سنگینه.... از اونجایی که بدن ورزیده ای داره آره خوب کم و پیش سنگین میشه .... نصف راهو رفته بودم که وایسادم یه نفس عمیق کشیدم
تهیونگ : ببخشید (نارحت ..حالت مریضی)
ایپک : خودتو...... کم مقصر بودن ... تو کاری..... نکردی که...... خودتو مقصر بدونی (نفس نفس )
دو مین بعد رسیدیم پارکینگ... بهم گفت موتورش چه شکلیه جوری که تعریف میکرد... معلومه تنها هم دردش همینه ... رفتم رسیدم به موتور ...
تهیونگ : اصلا بلدی ؟ (حالت مریضی )
ایپک : هه میبینی 😏
کمکش کردم روی ترک بشینه بعد خودم نشستم ولی پاین تنه اش به هم برخورد میکرد احساس کردم خیلی بهم نزدیکه دوباره این حس کوفتی اومد سراغ ام دستم شروع کرد به لرزیدن
ایپک : اگه... میتونی ازم فاصله بگیر
تهیونگ : باشه
ازم فاصله گرفت ولی لرزش دستم قط نشد ... دستم و گرفتم سمت لبم و گازش گرفتم ......این تنها راهی بود که بلد بودم ... آروم شد ...میلرزید ولی نه زیاد ... سوئیچ و گرفتم و متور روشن کردم و حرکت کردم سمت خونه .... بعد اینکه رسیدیم دوباره کولش کردم و بردم ش تو خونه و انداختمش رو تخت ...
ایپک : آخ کمر ام ...
یکی از پتو ها رو برداشتم و روش کشیدم ....تا گردنش کشیدم ... چقدر خوشگله .. همه چیش به جای خودش خوشگله ... خیلی شبیه خرسه ....محوش شده بودم ....قلبم برای چند لحظه از حالت نرمال خارج شد و محکم تر و با شوق تر از قبل میکوبید... خودشو محکم به قفسه ی سینم میکوبید ... دستم رو روی قلبم گذاشتم و بعد به صورت ام کشیدم ... من دارم چیکار میکنم فردا یه عالمه کار دارم ولی صبح شده او من هنوز بیدار ام .... پرده رو کشیدم تا نور خورشید مزاحم چشمای خاکیش نشه و بغل تخت روی زمین دراز کشیدم ... همین که سرم و گذاشتم روی بالش ... غرق خواب شدم
هواس ام هستااا😐هنوز قلبم خالیه 💜
به زور و زحمت کولش کردم و وایسادم تا تاکسی بیاد ....
ایپک : آخه کی نصف شب از خیابون رد میشه ؟ حالا رد شد منم میبره یا نه (آروم )
تهیونگ : موتور من بغل همین پیست توی پارکینگِ (با همون حال بدش میگه)
چشمام چهار تا شد این دیگه کی بیدار شد
تهیونگ : بسته چشمات از جاش در اومد (با همون حالش لبخند میزنه)
ایپک : اوکی من تورو کجا ببرم حالا که بیدار شدی ( جدی )
تهیونگ : اگه میخوای همینجا ولم کن (نارحت)
ایپک : اگه قصد ام این بود اصلا طرفت نمیومدم ( جدی با اخم)
تهیونگ : پس مجبوری منو یه جایی بزاری (حال بد)یا کنار خیابون یا روی یه مبل ...
متوجه منظورش شدم همونجوری که رو کول ام بود رفتم سمت پارکینگ...
چند مین بعد....
من خیلی وزنه های سنگینی برداشتم تمرین های سختی داشتم ولی پسرِ چقدر سنگینه.... از اونجایی که بدن ورزیده ای داره آره خوب کم و پیش سنگین میشه .... نصف راهو رفته بودم که وایسادم یه نفس عمیق کشیدم
تهیونگ : ببخشید (نارحت ..حالت مریضی)
ایپک : خودتو...... کم مقصر بودن ... تو کاری..... نکردی که...... خودتو مقصر بدونی (نفس نفس )
دو مین بعد رسیدیم پارکینگ... بهم گفت موتورش چه شکلیه جوری که تعریف میکرد... معلومه تنها هم دردش همینه ... رفتم رسیدم به موتور ...
تهیونگ : اصلا بلدی ؟ (حالت مریضی )
ایپک : هه میبینی 😏
کمکش کردم روی ترک بشینه بعد خودم نشستم ولی پاین تنه اش به هم برخورد میکرد احساس کردم خیلی بهم نزدیکه دوباره این حس کوفتی اومد سراغ ام دستم شروع کرد به لرزیدن
ایپک : اگه... میتونی ازم فاصله بگیر
تهیونگ : باشه
ازم فاصله گرفت ولی لرزش دستم قط نشد ... دستم و گرفتم سمت لبم و گازش گرفتم ......این تنها راهی بود که بلد بودم ... آروم شد ...میلرزید ولی نه زیاد ... سوئیچ و گرفتم و متور روشن کردم و حرکت کردم سمت خونه .... بعد اینکه رسیدیم دوباره کولش کردم و بردم ش تو خونه و انداختمش رو تخت ...
ایپک : آخ کمر ام ...
یکی از پتو ها رو برداشتم و روش کشیدم ....تا گردنش کشیدم ... چقدر خوشگله .. همه چیش به جای خودش خوشگله ... خیلی شبیه خرسه ....محوش شده بودم ....قلبم برای چند لحظه از حالت نرمال خارج شد و محکم تر و با شوق تر از قبل میکوبید... خودشو محکم به قفسه ی سینم میکوبید ... دستم رو روی قلبم گذاشتم و بعد به صورت ام کشیدم ... من دارم چیکار میکنم فردا یه عالمه کار دارم ولی صبح شده او من هنوز بیدار ام .... پرده رو کشیدم تا نور خورشید مزاحم چشمای خاکیش نشه و بغل تخت روی زمین دراز کشیدم ... همین که سرم و گذاشتم روی بالش ... غرق خواب شدم
هواس ام هستااا😐هنوز قلبم خالیه 💜
۵.۳k
۲۰ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.