- زندگی روی لبه تیغ -
𝘱𝘢𝘳𝘵 ¹²
****
امگا با قدمهای کوتاهی به کنار آنیگما اومد و تونست دختری که فریاد میزد رو ببینه !
یه دختر با موهای نسبتا کوتاه با اشکهایی صورتشو در بر گرفته بودن ، لباس سفید با دامن سفید ، آنیگما به دختر رسید ، اما امگا با فاصله کوتاهی همونجا ایستاده بود !
< ایان >
بوسیدمش ، طوری که بوسیدم که مشخص بود دفعه آخره ، من میدونستم ولی از اون دزدیده بودم ، حق اینکه بدونه این آخرین بوسشه رو ازش دزدیده بودم .
موهاشو توی دستم کشیدم و چشمامو بستم ، نمیتونستم مرگ کسی که سالها توی خونم زندگی کرده بود ، کسی که سالها بدن هامونو با هم تقسیم میکردیم ، کسی که همیشه کنارم بود رو ببینم .
عمیق تر بوسیدمش ، زبونم توی دهنش میچرخید ، با وجود اشکهایی که ریخته بود خوشحال بود و داشت لذت میبرد .
اسلحه رو از جیبم درآوردم و روی سرش فشار دادم ، این آخرین بار بود .
موهاشو بیشتر کشیدم ، بیشتر و بیشتر ، اینقدر غرق بوسیدن بودم که متوجه نشدم کی شلیک کردم و حتی امگا اونجا بود . ولی دستم پر از خون بود، سرش متلاشی شده بود .
سعی داشت کاری انجام بده، میخواست زنده بمونه .
ولی ، ولی این به صلاح هردوی ما بود .
اسلحه رو روی زمین انداختم ، با صدای امگا چشمامو از بدن بی جونش که تو آغوشم برداشتم و به امگا نگاه کردم :
سرنتی - چرا ؟
سوالش واضح بود ، گفتم :
_ چرا باید جای خودش ، خونش تو بغل من باشه ؟
سری تکون داد ، هیچی نگفتم ...
سرنتی با قدمهای پر از لرز سمت ایان اومد ، اما ایان درحالی که جسد بی جون دختر تو بغلش بود سمت بالای سخره رفت و سرنتی رو با کلی سوال رها کرد !
دختر با تعحب و کمی حس ناشناخته پشت سر مرد بالای سخره رفت ...
< یک ربع بعد >
آنیگما جسد بی جون دختر رو درون اقیانوس پایین سخره انداخته بود و حالا اون و سرنتی کنار هم بالای سخره ، بدون حرف زانوهای خودشونو بغل گرفته بودن ، که مرد لب زد :
_ اون فقط من رو میشناخت ...
سرنتی - متوجه نمیشم .
_ اون بقیه شخصیتهارو نمیشناخت ، فقط من رو میشناخت .
سرنتی - اوه ..
_ ایتالیایی بود ، اسمش رافائلا بود ، بعد یه ماجرایی باهم زندگی میکردیم ، اون منو دوست داشت ، اما من به عنوان دوست اونو دوست داشتم ، گاهی اوقات باهم میخوابیدیم * همون خاکبرسری 🫦 * ، اما بعد یه اتفاقی ازم متنفر شد ، به گفته خودش !
وگرنه کی میتونه از کسی که سلول به سلول بدنش به وجودش نیاز دارن متنفر شه ؟
اون باید میمرد ! به سلاح جفتمون بود ...
سرنتی با لحنی آروم گفت :
سرنتی - برای مرگش ناراحتی ؟
ایان پوزخندی زد و گفت :
_ معلومه که نه ، فقط عصبیم که چرا انقدر وارد زندگیم شد که مرگش بهتر از زنده بودنشه !
سرنتی - هوم ...
_ بهم اعتماد داری سِرافینو ؟
سرنتی - منظورت چیه ؟
_ : ( جلالی جا کم داده 🥱 )
****
لایک²⁷کامنت¹⁹
نظرتون راجب پارت ؟
****
امگا با قدمهای کوتاهی به کنار آنیگما اومد و تونست دختری که فریاد میزد رو ببینه !
یه دختر با موهای نسبتا کوتاه با اشکهایی صورتشو در بر گرفته بودن ، لباس سفید با دامن سفید ، آنیگما به دختر رسید ، اما امگا با فاصله کوتاهی همونجا ایستاده بود !
< ایان >
بوسیدمش ، طوری که بوسیدم که مشخص بود دفعه آخره ، من میدونستم ولی از اون دزدیده بودم ، حق اینکه بدونه این آخرین بوسشه رو ازش دزدیده بودم .
موهاشو توی دستم کشیدم و چشمامو بستم ، نمیتونستم مرگ کسی که سالها توی خونم زندگی کرده بود ، کسی که سالها بدن هامونو با هم تقسیم میکردیم ، کسی که همیشه کنارم بود رو ببینم .
عمیق تر بوسیدمش ، زبونم توی دهنش میچرخید ، با وجود اشکهایی که ریخته بود خوشحال بود و داشت لذت میبرد .
اسلحه رو از جیبم درآوردم و روی سرش فشار دادم ، این آخرین بار بود .
موهاشو بیشتر کشیدم ، بیشتر و بیشتر ، اینقدر غرق بوسیدن بودم که متوجه نشدم کی شلیک کردم و حتی امگا اونجا بود . ولی دستم پر از خون بود، سرش متلاشی شده بود .
سعی داشت کاری انجام بده، میخواست زنده بمونه .
ولی ، ولی این به صلاح هردوی ما بود .
اسلحه رو روی زمین انداختم ، با صدای امگا چشمامو از بدن بی جونش که تو آغوشم برداشتم و به امگا نگاه کردم :
سرنتی - چرا ؟
سوالش واضح بود ، گفتم :
_ چرا باید جای خودش ، خونش تو بغل من باشه ؟
سری تکون داد ، هیچی نگفتم ...
سرنتی با قدمهای پر از لرز سمت ایان اومد ، اما ایان درحالی که جسد بی جون دختر تو بغلش بود سمت بالای سخره رفت و سرنتی رو با کلی سوال رها کرد !
دختر با تعحب و کمی حس ناشناخته پشت سر مرد بالای سخره رفت ...
< یک ربع بعد >
آنیگما جسد بی جون دختر رو درون اقیانوس پایین سخره انداخته بود و حالا اون و سرنتی کنار هم بالای سخره ، بدون حرف زانوهای خودشونو بغل گرفته بودن ، که مرد لب زد :
_ اون فقط من رو میشناخت ...
سرنتی - متوجه نمیشم .
_ اون بقیه شخصیتهارو نمیشناخت ، فقط من رو میشناخت .
سرنتی - اوه ..
_ ایتالیایی بود ، اسمش رافائلا بود ، بعد یه ماجرایی باهم زندگی میکردیم ، اون منو دوست داشت ، اما من به عنوان دوست اونو دوست داشتم ، گاهی اوقات باهم میخوابیدیم * همون خاکبرسری 🫦 * ، اما بعد یه اتفاقی ازم متنفر شد ، به گفته خودش !
وگرنه کی میتونه از کسی که سلول به سلول بدنش به وجودش نیاز دارن متنفر شه ؟
اون باید میمرد ! به سلاح جفتمون بود ...
سرنتی با لحنی آروم گفت :
سرنتی - برای مرگش ناراحتی ؟
ایان پوزخندی زد و گفت :
_ معلومه که نه ، فقط عصبیم که چرا انقدر وارد زندگیم شد که مرگش بهتر از زنده بودنشه !
سرنتی - هوم ...
_ بهم اعتماد داری سِرافینو ؟
سرنتی - منظورت چیه ؟
_ : ( جلالی جا کم داده 🥱 )
****
لایک²⁷کامنت¹⁹
نظرتون راجب پارت ؟
۷.۸k
۱۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.