p33 ق۲
+این چه حرفیه
خانمی که داشت بهم نگاه میکرد فهمیدم قیافش خیلی پیر نشون میده یه جورایی بهم نگاه میکرد انگار میخواست منو بخوره دیگه داشت زیادی نگام میکردم خودم بهش سلام داد
+سلام
خانم:سلام...ایشون؟
خ.ج:خواهر زادم هستن از ایتالیا اومده
خانم:مبارکه...
خ.ج:جی هی ایشون مادربزرگ می
_مامان....
خ.ج:بله؟
_خوب...جی هی شی...دیگه دیدی...میتونی بری
خواستم حرصشو دربیار نشستم روی صندلی که خاله و اون خانمه نشسته بودن
+اتفاقا اومدم اینجا بشینم یه قهوه بخوریم
کلافه نشست روی مبل
_باشه....بعدش دیگه میری
+شایدم موندم
_جی هیییی
خ.ج:پسرم عیب نیس با مهمون اونطور رفتار میکنی...
_ایشون مهمون نیستن...کسی هستن که مهمون حالیش نمیشه...
با حرص بلندشدم
+خاله...شب مادرم مهمونی میگیره..اومدم اینو بهتون بگم..فعلا
یه چشم غره به جیمین رفتم در حالی که داشتم از حیاط بیرون میرفتم صداشو میشنویدم
_برووووو....برو به جهنمممممم...مثلا قرار بود بشینه قهوه بخورههههه...هه
سوار ماشین شدم گازو دادم و رفتم به سمت خونه..دیدم حیاط دارن تزئین میکنن رفتم داخل
+من اومدم....
م.ج:اوه خوش اومدی دخترم...ناهار بکشم؟گشنته؟
+اومممم خیلی وقته دستپختت رو نخوردم حتمی بکش
م.ج:باش
+راستی...لازم بود انقدر حیاط تزئین کنی؟
م.ج:آره امروز یه سوپرایزم هست که قراره بدونی...امروز هم جشن هست هم تو اومدی باید جشن بگیرم دخترم
+توی حیاطمون؟
م.ج:آره
+اوک...بچه ها کجان؟
م.ج:نانسی داخل اتاقشه...جونگ کوکم حتمی اتاقشه
+باشه.. من رفتم اتاق
مج:بیا غذاتو بخوررر
+تو بِکش الان میام
رفتم اتاقم یه پیراهن بنفش چهارخونه ای که تا رونام بود پوشیدم موهامو دم اسبی از پایین بستم و کتانی سفیدامو پوشیدم رفتم اتاق نانسی...خوابیده بود رفتم پیش جونگ کوک در اتاقو باز کردم طبق معمول با کامپیوتر بازی میکرد
+از اون لعنتی دست بردار
&تو اومدی چشم....این چیه پوشیدی؟
+کوری مگه...لباسع
&لباسو بهت نشون میدما...
+برو بابا
خانمی که داشت بهم نگاه میکرد فهمیدم قیافش خیلی پیر نشون میده یه جورایی بهم نگاه میکرد انگار میخواست منو بخوره دیگه داشت زیادی نگام میکردم خودم بهش سلام داد
+سلام
خانم:سلام...ایشون؟
خ.ج:خواهر زادم هستن از ایتالیا اومده
خانم:مبارکه...
خ.ج:جی هی ایشون مادربزرگ می
_مامان....
خ.ج:بله؟
_خوب...جی هی شی...دیگه دیدی...میتونی بری
خواستم حرصشو دربیار نشستم روی صندلی که خاله و اون خانمه نشسته بودن
+اتفاقا اومدم اینجا بشینم یه قهوه بخوریم
کلافه نشست روی مبل
_باشه....بعدش دیگه میری
+شایدم موندم
_جی هیییی
خ.ج:پسرم عیب نیس با مهمون اونطور رفتار میکنی...
_ایشون مهمون نیستن...کسی هستن که مهمون حالیش نمیشه...
با حرص بلندشدم
+خاله...شب مادرم مهمونی میگیره..اومدم اینو بهتون بگم..فعلا
یه چشم غره به جیمین رفتم در حالی که داشتم از حیاط بیرون میرفتم صداشو میشنویدم
_برووووو....برو به جهنمممممم...مثلا قرار بود بشینه قهوه بخورههههه...هه
سوار ماشین شدم گازو دادم و رفتم به سمت خونه..دیدم حیاط دارن تزئین میکنن رفتم داخل
+من اومدم....
م.ج:اوه خوش اومدی دخترم...ناهار بکشم؟گشنته؟
+اومممم خیلی وقته دستپختت رو نخوردم حتمی بکش
م.ج:باش
+راستی...لازم بود انقدر حیاط تزئین کنی؟
م.ج:آره امروز یه سوپرایزم هست که قراره بدونی...امروز هم جشن هست هم تو اومدی باید جشن بگیرم دخترم
+توی حیاطمون؟
م.ج:آره
+اوک...بچه ها کجان؟
م.ج:نانسی داخل اتاقشه...جونگ کوکم حتمی اتاقشه
+باشه.. من رفتم اتاق
مج:بیا غذاتو بخوررر
+تو بِکش الان میام
رفتم اتاقم یه پیراهن بنفش چهارخونه ای که تا رونام بود پوشیدم موهامو دم اسبی از پایین بستم و کتانی سفیدامو پوشیدم رفتم اتاق نانسی...خوابیده بود رفتم پیش جونگ کوک در اتاقو باز کردم طبق معمول با کامپیوتر بازی میکرد
+از اون لعنتی دست بردار
&تو اومدی چشم....این چیه پوشیدی؟
+کوری مگه...لباسع
&لباسو بهت نشون میدما...
+برو بابا
۱۶.۵k
۱۷ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.