𝐩𝐚𝐫𝐭 𝟐
𝐩𝐚𝐫𝐭 𝟐
برگشت به طرف دختر. زیبایی دختر چشماشو گرفته بود. نمیتونست ازش چشم برداره. دختر با ترس و لرز سرشو پایین نگه داشته بود. از دخترا شنیده که تهیونگ چه س*ک*سای وحشتناکی داره. دیده بود که دخترا تا چند وقت راحت راه نمیرفتن. اما بر خلاف شبهای دیگه اون شب وقتی دختر وارد اتاق شد تهیونگ فقط نزدیک شد. جلوش ایستاد :
ته : آماده ای؟
_ بله قربان. (با ترس)
تهیونگ آروم سرشو برد تو گردن دختر و با اون صدای بم و آرومش شروع به صحبت کرد که باعث شد بدن دختر بلرزه : امشب قراره شب خوبی باشه اینطور فکر نمیکنی؟
_ چرا قربان (با ترس)
ته : میدونی که ممکنه چه بلایی سرت بیاد.
_ بله قربان.
ته : خب پس.......
فک دختر رو بالا گرفت و صورتش رو نگاه کرد. با اولین نگاه انگار که تهیونگ از کارش منصرف شد. اما با همون نگاه سردش و صدای بمش گفت : اگه همکاری نکنی...... جدا میمیری.
دختر که با بغض به تهیونگ نگاه میکرد بعد از شنیدن این جمله شروع به اشک ریختن کرد و تو بغل تهیونگ افتاد. تهیونگ آروم به دختر نگاه کرد. بیهوش بود. دختر رو آروم گذاشت رو تخت و به دختر نگاه کرد . پیراهن سفیدی پوشیده بود با دامن کوتاه سیاه. (دامن بالا تر از زانو بود) کفش های پاشنه بلند پوشیده بود. موهاش باز کرده بود. بدن خیلی ظریف و لاغری داشت. واقعا دلش نمیومد به دختر دست بزنه. اجازه نمیداد کس دیگه ای هم دست بزنه. دختر موهای بلندی داشت. چهره سفید و لبای صورتی دختر باعث میشد آدم از خود بی خود بشه. تهیونگ تا نگاهش به لبای دختر افتاد همچی تغییر کرد.
همچی..............
لایک یادتون نره💖
برگشت به طرف دختر. زیبایی دختر چشماشو گرفته بود. نمیتونست ازش چشم برداره. دختر با ترس و لرز سرشو پایین نگه داشته بود. از دخترا شنیده که تهیونگ چه س*ک*سای وحشتناکی داره. دیده بود که دخترا تا چند وقت راحت راه نمیرفتن. اما بر خلاف شبهای دیگه اون شب وقتی دختر وارد اتاق شد تهیونگ فقط نزدیک شد. جلوش ایستاد :
ته : آماده ای؟
_ بله قربان. (با ترس)
تهیونگ آروم سرشو برد تو گردن دختر و با اون صدای بم و آرومش شروع به صحبت کرد که باعث شد بدن دختر بلرزه : امشب قراره شب خوبی باشه اینطور فکر نمیکنی؟
_ چرا قربان (با ترس)
ته : میدونی که ممکنه چه بلایی سرت بیاد.
_ بله قربان.
ته : خب پس.......
فک دختر رو بالا گرفت و صورتش رو نگاه کرد. با اولین نگاه انگار که تهیونگ از کارش منصرف شد. اما با همون نگاه سردش و صدای بمش گفت : اگه همکاری نکنی...... جدا میمیری.
دختر که با بغض به تهیونگ نگاه میکرد بعد از شنیدن این جمله شروع به اشک ریختن کرد و تو بغل تهیونگ افتاد. تهیونگ آروم به دختر نگاه کرد. بیهوش بود. دختر رو آروم گذاشت رو تخت و به دختر نگاه کرد . پیراهن سفیدی پوشیده بود با دامن کوتاه سیاه. (دامن بالا تر از زانو بود) کفش های پاشنه بلند پوشیده بود. موهاش باز کرده بود. بدن خیلی ظریف و لاغری داشت. واقعا دلش نمیومد به دختر دست بزنه. اجازه نمیداد کس دیگه ای هم دست بزنه. دختر موهای بلندی داشت. چهره سفید و لبای صورتی دختر باعث میشد آدم از خود بی خود بشه. تهیونگ تا نگاهش به لبای دختر افتاد همچی تغییر کرد.
همچی..............
لایک یادتون نره💖
۱۹.۴k
۱۰ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.