بی رحم تر از همه/پارت ۱۳۷
از زبان تهیونگ:
عصری که برگشتم عمارت، هایون سریع اومد پیشم و گفت که باهام کار داره... باهاش رفتم اتاقمون... هایون روبروم ایستاد و گفت: تهیونگا باید امشب بگیم که قراره ازدواج کنیم
تهیونگ: باشه گلم... پس درخواستتو میشنوم... بگو
هایون: قصد نداری کوتاه بیای نه؟
تهیونگ: نه...
جلوی هایون دستامو تو هم گره کردم و گفتم: خب...
هایون چشماشو رو هم گذاشت و نفس عمیقی کشید و زیر لب گفت: ای وای از دست تو...
بعدش سرشو بالا گرفت و گفت: تهیونگا با من ازدواج میکنی؟
تهیونگ: من بهت آسون گرفتم گفتم لازم نیست جلو جمع بگی ولی انقد ساده که نمیشه یکم احساسشو بیشتر کن
هایون: تهیونگ میشه ازت یه سوالی بپرسم؟
تهیونگ: بپرس
هایون: تو چی شد یه دفعه انقد رمانتیک شدی؟
تهیونگ: نمیدونم... اینو از خودت بپرس من جوابی براش ندارم... هرچی هست تو کردی
از زبان هایون:
تهیونگ زیبا نگام میکرد... تصمیم گرفتم واقعا اونطوری که ته دلم بهش احساس دارم باهاش حرف بزنم و دیگه شوخیو کنار بزارم...
برای همین مستقیم تو چشمای تهیونگ نگاه کردم و گفتم: من اولین بار از اینکه عاشق تو شدم از خودم بدم میومد... چون به خودم میگفتم اون آدم خوبی نیست... ولی بعدش فهمیدم عاشق شدن به این معنی نیست که آدمای خیلی خوبو انتخاب کنی... عاشق آدمای خوب شدن که هنر نیست... اونا رو همه دوس دارن... البته تو ذاتا آدم بدی نیستی منظورم فقط مافیا بودنته... فهمیدم که عشق یعنی طرف مقابلتو هرجورکه هست دوس داشته باشی و براش فداکاری کنی... تهیونگا... من واقعا عاشقتم... با من ازدواج میکنی؟
تهیونگ که گویا انتظار نداشت اینطوری صحبت کنم مبهوت نگام میکرد وبعدش موهامو نوازش کرد... لبخند زیبایی رو لبش نشست و گفت: زیباترینم... من خیلی وقته عاشق توام... عشقت تو جونم ریشه زده... معلومه که دلم میخواد باهات ازدواج کنم...
از زبان شوگا:
توی اتاقمون رفتم که دیدم ات تنهایی توی بالکن اتاق نشسته و به بیرون خیره شده... رفتم پیشش و گفتم: ات چرا تنهایی نشستی؟
برگشت نگام کرد و گفت: میای بشینی حرف بزنیم؟
شوگا: باشه...
رفتم نشستم کنارش... به طرف من چرخید و نگران نگام میکرد... پرسیدم: چیزی شده؟ چرا چشمات انقد بیقرارن؟
ات: من خیلی میترسم
شوگا: از چی؟ از کی؟
ات: از اینکه اگه تو همینطوری پر خطر زندگی کنی منو بچه یا بچه هامون در آینده میتونیم زندگی خوبی داشته باشیم؟
شوگا: چی شده که یه دفعه به این فکر افتادی؟
ات: یه دفعه نیست قبلا هم بهت اینو گفتم تو گفتی که درستش میکنی
شوگا: همون موقعم که بهم گفتی گفتم مهلت میخوام... یهویی نمیشه
ات: مهلتش باید چقد باشه که نگرانیم واسه آینده بچم از بین بره؟ که بهم تضمین بدی
شوگا: بچه؟
ات: آره بچه... من باردارم
از زبان ات:
اینو که گفتم شوگا خیلی شوک شد... دستشو که روی دستام بود عقب کشید و به مبل تکیه داد... دستاشو گذاشت روی صورتش و بعد توی موهاش برد... بلاخره به خودش اومد... ترسیدم... فک کردم از وجود بچه ناراحت شده... میترسیدم بچه رو نخواد!... برگشت بهمنگاه کرد و لبشو گاز گرفت... گفت: من... من الان حس عجیبی دارم... شبیهشو تا حالا حس نکردم... بعدشم یه دفعه احساساتی شد و خندید... تو چشماش پر اشک شد... چشماشو بست تا اشکش درنیاد ولی اشکاش سرازیر شد... این حالتشو که دیدم رفتم جلو و بغلش کردم و گفتم: تو داری اشک شوق میریزی؟ ببینمت...
شوگا سرشو آورد عقب و نگام کرد... همزمان با اشک میخندید...اشکاش فقط چند قطره بود... همیشه همینطور بود! انگار رو همه چی تسلط داشت... حتی اشکاش... خیلی خوشحال شدم از اینکه اونم بچمونو میخواد...
عصری که برگشتم عمارت، هایون سریع اومد پیشم و گفت که باهام کار داره... باهاش رفتم اتاقمون... هایون روبروم ایستاد و گفت: تهیونگا باید امشب بگیم که قراره ازدواج کنیم
تهیونگ: باشه گلم... پس درخواستتو میشنوم... بگو
هایون: قصد نداری کوتاه بیای نه؟
تهیونگ: نه...
جلوی هایون دستامو تو هم گره کردم و گفتم: خب...
هایون چشماشو رو هم گذاشت و نفس عمیقی کشید و زیر لب گفت: ای وای از دست تو...
بعدش سرشو بالا گرفت و گفت: تهیونگا با من ازدواج میکنی؟
تهیونگ: من بهت آسون گرفتم گفتم لازم نیست جلو جمع بگی ولی انقد ساده که نمیشه یکم احساسشو بیشتر کن
هایون: تهیونگ میشه ازت یه سوالی بپرسم؟
تهیونگ: بپرس
هایون: تو چی شد یه دفعه انقد رمانتیک شدی؟
تهیونگ: نمیدونم... اینو از خودت بپرس من جوابی براش ندارم... هرچی هست تو کردی
از زبان هایون:
تهیونگ زیبا نگام میکرد... تصمیم گرفتم واقعا اونطوری که ته دلم بهش احساس دارم باهاش حرف بزنم و دیگه شوخیو کنار بزارم...
برای همین مستقیم تو چشمای تهیونگ نگاه کردم و گفتم: من اولین بار از اینکه عاشق تو شدم از خودم بدم میومد... چون به خودم میگفتم اون آدم خوبی نیست... ولی بعدش فهمیدم عاشق شدن به این معنی نیست که آدمای خیلی خوبو انتخاب کنی... عاشق آدمای خوب شدن که هنر نیست... اونا رو همه دوس دارن... البته تو ذاتا آدم بدی نیستی منظورم فقط مافیا بودنته... فهمیدم که عشق یعنی طرف مقابلتو هرجورکه هست دوس داشته باشی و براش فداکاری کنی... تهیونگا... من واقعا عاشقتم... با من ازدواج میکنی؟
تهیونگ که گویا انتظار نداشت اینطوری صحبت کنم مبهوت نگام میکرد وبعدش موهامو نوازش کرد... لبخند زیبایی رو لبش نشست و گفت: زیباترینم... من خیلی وقته عاشق توام... عشقت تو جونم ریشه زده... معلومه که دلم میخواد باهات ازدواج کنم...
از زبان شوگا:
توی اتاقمون رفتم که دیدم ات تنهایی توی بالکن اتاق نشسته و به بیرون خیره شده... رفتم پیشش و گفتم: ات چرا تنهایی نشستی؟
برگشت نگام کرد و گفت: میای بشینی حرف بزنیم؟
شوگا: باشه...
رفتم نشستم کنارش... به طرف من چرخید و نگران نگام میکرد... پرسیدم: چیزی شده؟ چرا چشمات انقد بیقرارن؟
ات: من خیلی میترسم
شوگا: از چی؟ از کی؟
ات: از اینکه اگه تو همینطوری پر خطر زندگی کنی منو بچه یا بچه هامون در آینده میتونیم زندگی خوبی داشته باشیم؟
شوگا: چی شده که یه دفعه به این فکر افتادی؟
ات: یه دفعه نیست قبلا هم بهت اینو گفتم تو گفتی که درستش میکنی
شوگا: همون موقعم که بهم گفتی گفتم مهلت میخوام... یهویی نمیشه
ات: مهلتش باید چقد باشه که نگرانیم واسه آینده بچم از بین بره؟ که بهم تضمین بدی
شوگا: بچه؟
ات: آره بچه... من باردارم
از زبان ات:
اینو که گفتم شوگا خیلی شوک شد... دستشو که روی دستام بود عقب کشید و به مبل تکیه داد... دستاشو گذاشت روی صورتش و بعد توی موهاش برد... بلاخره به خودش اومد... ترسیدم... فک کردم از وجود بچه ناراحت شده... میترسیدم بچه رو نخواد!... برگشت بهمنگاه کرد و لبشو گاز گرفت... گفت: من... من الان حس عجیبی دارم... شبیهشو تا حالا حس نکردم... بعدشم یه دفعه احساساتی شد و خندید... تو چشماش پر اشک شد... چشماشو بست تا اشکش درنیاد ولی اشکاش سرازیر شد... این حالتشو که دیدم رفتم جلو و بغلش کردم و گفتم: تو داری اشک شوق میریزی؟ ببینمت...
شوگا سرشو آورد عقب و نگام کرد... همزمان با اشک میخندید...اشکاش فقط چند قطره بود... همیشه همینطور بود! انگار رو همه چی تسلط داشت... حتی اشکاش... خیلی خوشحال شدم از اینکه اونم بچمونو میخواد...
۱۳.۴k
۱۴ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.