تک پارتی ... شاهزاده ...!
بغضی که داخل گلوش بود داشت خفه اش میکرد
دیدن کسی که عاشقشه و داره با یکی دیگه ازدواج میکنه شاید واقعا دردناک بود
به هر حال اون فقط عاشق بود
از همون اول هم عاشق ولیعهد شدن کار اشتباهی بود
شاید قصد پادشاه هم زجر دادن دخترک بود
میشه گفت تقصیر خودش هم نبوده اون فقط بازیچه دروغی به اسم عشق شده بود
دامنش رو داخل دستش گرفت و خیلی آروم و بی سر و صدا اون مکان رو ترک کرد
همین که در سالن قصر رو بست اشک هایش شروع به ریختن کردن
چطور میتونست ناراحت نباشه
همینطور اشکهایش بیشتر و بیشتر میشدن
برای این که کسی او را نبینه اروم شروع به راه رفتن در اون محوطه کرد
تقریبا دیگه اروم شده بود ولی چشم هایش هنوز هم اشکی بود
از همون اول هم میدونست نباید حرف های ولیعهد رو باور کنه
ولی جالب بود کسی که سالها عاشقش بود و فکر میکرد بدون اون میمیره هنوزم زنده بود
فکر میکرد با رفتن اون قراره سال ها اشک بریزه
درسته اون تنها کاری که با ولیعهد انجام داده بود یک بغل ساده و کوتاه بود چطور انتظار داشت به خاطر کسی که حتی یکم هم نمیشناستش بمیره
همون طور که این چیز ها فکرش رو مشغول کرده بودن به جلویش نگاهی کرد
فردی به سمت او میآمد
به خاطر این که چشم هایش اشکی بود دقیق نمیدید
پسرک همین که نزدیک دخترک شد بی معطلی صورت او را قاب کرد
و بوسه ی یک نفره ای شروع کرد
دخترک یکم شکه شده بود در اون موقعیت نه بلد بود همکاری کنه نه اون شخص ناشناس رو پس بزنه
چند دقیقه ای همین طور گذشت
میشه گفت دخترک دیگه چند لحظه ی پیش رو فراموش کرده بود
بعد از اینکه جدا شدن دخترک که دیدش واضح تر شده بود با صدایی اروم گفت
سوهیون : شاهزاده ...!
اون فرد برادر ناتنیه ولیعهد بود که همه به خصوص ولیعهد و مادرش از اون متنفر بودن
کوک : من میتونم آدم بهتری از اون باشم ... پس چرا گریه میکنی و ناراحتی لاو ؟
سوهیون : اما ... شما
کوک : هیشششش ... فقط باهام بیا ... تو دیگه برای اون نیستی
پایان
چطوره ؟
میدونم افتتاح شد به روم نیارید
این خوابیه که دیشب دیدم دیگه ببینید وضع خوابام چجوریه
اگه خوشتون اومد میتونید درخواستی اینطوری بدید بنویسم
اسمات نمینویسم
دیدن کسی که عاشقشه و داره با یکی دیگه ازدواج میکنه شاید واقعا دردناک بود
به هر حال اون فقط عاشق بود
از همون اول هم عاشق ولیعهد شدن کار اشتباهی بود
شاید قصد پادشاه هم زجر دادن دخترک بود
میشه گفت تقصیر خودش هم نبوده اون فقط بازیچه دروغی به اسم عشق شده بود
دامنش رو داخل دستش گرفت و خیلی آروم و بی سر و صدا اون مکان رو ترک کرد
همین که در سالن قصر رو بست اشک هایش شروع به ریختن کردن
چطور میتونست ناراحت نباشه
همینطور اشکهایش بیشتر و بیشتر میشدن
برای این که کسی او را نبینه اروم شروع به راه رفتن در اون محوطه کرد
تقریبا دیگه اروم شده بود ولی چشم هایش هنوز هم اشکی بود
از همون اول هم میدونست نباید حرف های ولیعهد رو باور کنه
ولی جالب بود کسی که سالها عاشقش بود و فکر میکرد بدون اون میمیره هنوزم زنده بود
فکر میکرد با رفتن اون قراره سال ها اشک بریزه
درسته اون تنها کاری که با ولیعهد انجام داده بود یک بغل ساده و کوتاه بود چطور انتظار داشت به خاطر کسی که حتی یکم هم نمیشناستش بمیره
همون طور که این چیز ها فکرش رو مشغول کرده بودن به جلویش نگاهی کرد
فردی به سمت او میآمد
به خاطر این که چشم هایش اشکی بود دقیق نمیدید
پسرک همین که نزدیک دخترک شد بی معطلی صورت او را قاب کرد
و بوسه ی یک نفره ای شروع کرد
دخترک یکم شکه شده بود در اون موقعیت نه بلد بود همکاری کنه نه اون شخص ناشناس رو پس بزنه
چند دقیقه ای همین طور گذشت
میشه گفت دخترک دیگه چند لحظه ی پیش رو فراموش کرده بود
بعد از اینکه جدا شدن دخترک که دیدش واضح تر شده بود با صدایی اروم گفت
سوهیون : شاهزاده ...!
اون فرد برادر ناتنیه ولیعهد بود که همه به خصوص ولیعهد و مادرش از اون متنفر بودن
کوک : من میتونم آدم بهتری از اون باشم ... پس چرا گریه میکنی و ناراحتی لاو ؟
سوهیون : اما ... شما
کوک : هیشششش ... فقط باهام بیا ... تو دیگه برای اون نیستی
پایان
چطوره ؟
میدونم افتتاح شد به روم نیارید
این خوابیه که دیشب دیدم دیگه ببینید وضع خوابام چجوریه
اگه خوشتون اومد میتونید درخواستی اینطوری بدید بنویسم
اسمات نمینویسم
۱.۵k
۱۹ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.