پارت◇⁵¹
پش حوله رو پرت کرد سمتم که دقیق خورد تو صورتم و باعث شد چن قدم به عقب برم....
تهیونگ:موهامو خشک کن ...
یه نفس عمیق کشیدم و حوله رو کشیدم پایین ..چیزی که توی این دنیا ازش منتفر بعد از این شخص رو به روم ...حوله خیسه...میخواد جن باشه میخواد ادم باشه ...ولی دیگ نمیشه ساکت موند...حوله رو کشیدم کنار و موهای جلوی صورتم و فوت کردم ...دستم و بردم بالا ...چون انتظارشو نداشت جلو مو نگرفت ...منم حوله رو محکم پرت کردم رو کلشه...هنوز داغ بودم ...بی حرف از جاش بلند شد ....بدون اینکه حوله رو برداره سمتم قدم برداشت ....هی من میگم این جن شما بگید نه ...چطوره میتونه چشم بسته بیاد سمتم...تقریبا تا مرز سکته پیش رفتم ...ولی از جام تکون نخوردم...ثابت موندم ...تا اینکه رسید جلوم ...با دوتا انگشت حوله رو کشید کنار ...منتظر دادش بودم ...یا حتی اخم و عصبانی بودن ...اما تنها چیزی که توی چهرش نبود خشم بود...ولی بازم ترسناک حرف میزد...
تهیونگ:الان ...دقیقا چه غلط خوردی؟
با لکنتی که بخاطر ترس بود گفتم:خُ...خب ...تو
تهیونگ:من ..چی ..ها؟؟
یه قدم اومد جلو ولی من بخاطر سنگینی پام بازم از جام تکون نخوردم ....درست سینه به سینم شده بود ...اما اختلاف قد باعثش شد صورت به سینش بشم...
ا/ت:ا...اباب...حو..له...خیس...ب..
تهیونگ:هیس...من حاضر بودم با لباس بیرون بخوابم ...به خاطر گشنگی جناب عالی از خوابم زدم ...چون عذاب و...یعنی فک کردم میمیری بهت لطف کردم ...حالا که کلا خوابم پرید رفتم حموم ...
بی اراده اخمام و کشیدم توهم و پریدم وسط حرفش و گفتم: خب میزارشتی بمیرم..چی بهتر ازاین ..هاا...کل زندگیم عذاب بود ...اینم روش ...گشنگی برای من چیزه جدیدی نبود ...مطمئنا اگه مثل همیشه بی توجه و بودی ...بازم انقدی شانس باهام نبود که بمیرمم
انگا از حرفام بدجور جا خورده بود ...اصلا قابل پیش بینی نبود که اینجوری بدبختیام و بکشم وسط ولی دیگ نتونستم ...حرفام تموم نشده بود ..که دستشو گذاشت روی دهنم ...بعد یه مین گفت:بسه...
خیره به چشماش شدم ...با وجود اینکه ازش متنفر بودم ...نمی تونستم انکار کنم که خوشگل نیست...جذاب بود ...ولی این تنها ..بخش خوبش بود....ای کاش یکم ..اخلا...
هنوز تو افکار به نتیجه درست و در مونی نرسیده بودم که ...زیر دلم یه تیری کشید...که از دردش نفسم برای لحظه ای قطع شد و روی زاتوهام خم شدم ....بلافاصله پرسید:چت...شد؟....
نمی تونستم جواب بدم ...حالم بد بود ...
تهیونگ:باتوام....حالت خوبه ....چرا هیچی نمیگی...ا/ت؟
اولین بار بود اسمم و صدا میزد ...مسخرس ولی با شندین اسمم از دهنش انگار دردم قطع شد ...نشستم روی زمین ...که اونم با من روی پاهاش نشست ...و با زورمو توی دستش گرفته بود ....با تعجب دست میکشیدم به شکمم ...چرا یه دفعه قطع شد ...هییی...درده کجا رفت ...مثل گیجا با چشمای گرد روی شکمم دست میکشیدم ....
تهیونگ:میشه بگی چته؟...علاوه بر حال جسمیت فک نکنم حال عقلیتم مساعد باشه؟...منظورت از اون حرفا چی بود؟؟
کلا حرفایی که زده بودم و یادم رفته بود....فقط سرم و به چپ و راست تکون دادم و گفتم :ه..هیچی ...
اینو که شنید ...از بازو بلندم کرد...خواستم برم سمت تخت که گفت:تا زمانی که موهای من و خشک نکنی ...حق نداری بری سمت تخت..
بعد حوله رو داد دستم رفت سمت صندلی و نشست روش ....
❤❤❤
تهیونگ:موهامو خشک کن ...
یه نفس عمیق کشیدم و حوله رو کشیدم پایین ..چیزی که توی این دنیا ازش منتفر بعد از این شخص رو به روم ...حوله خیسه...میخواد جن باشه میخواد ادم باشه ...ولی دیگ نمیشه ساکت موند...حوله رو کشیدم کنار و موهای جلوی صورتم و فوت کردم ...دستم و بردم بالا ...چون انتظارشو نداشت جلو مو نگرفت ...منم حوله رو محکم پرت کردم رو کلشه...هنوز داغ بودم ...بی حرف از جاش بلند شد ....بدون اینکه حوله رو برداره سمتم قدم برداشت ....هی من میگم این جن شما بگید نه ...چطوره میتونه چشم بسته بیاد سمتم...تقریبا تا مرز سکته پیش رفتم ...ولی از جام تکون نخوردم...ثابت موندم ...تا اینکه رسید جلوم ...با دوتا انگشت حوله رو کشید کنار ...منتظر دادش بودم ...یا حتی اخم و عصبانی بودن ...اما تنها چیزی که توی چهرش نبود خشم بود...ولی بازم ترسناک حرف میزد...
تهیونگ:الان ...دقیقا چه غلط خوردی؟
با لکنتی که بخاطر ترس بود گفتم:خُ...خب ...تو
تهیونگ:من ..چی ..ها؟؟
یه قدم اومد جلو ولی من بخاطر سنگینی پام بازم از جام تکون نخوردم ....درست سینه به سینم شده بود ...اما اختلاف قد باعثش شد صورت به سینش بشم...
ا/ت:ا...اباب...حو..له...خیس...ب..
تهیونگ:هیس...من حاضر بودم با لباس بیرون بخوابم ...به خاطر گشنگی جناب عالی از خوابم زدم ...چون عذاب و...یعنی فک کردم میمیری بهت لطف کردم ...حالا که کلا خوابم پرید رفتم حموم ...
بی اراده اخمام و کشیدم توهم و پریدم وسط حرفش و گفتم: خب میزارشتی بمیرم..چی بهتر ازاین ..هاا...کل زندگیم عذاب بود ...اینم روش ...گشنگی برای من چیزه جدیدی نبود ...مطمئنا اگه مثل همیشه بی توجه و بودی ...بازم انقدی شانس باهام نبود که بمیرمم
انگا از حرفام بدجور جا خورده بود ...اصلا قابل پیش بینی نبود که اینجوری بدبختیام و بکشم وسط ولی دیگ نتونستم ...حرفام تموم نشده بود ..که دستشو گذاشت روی دهنم ...بعد یه مین گفت:بسه...
خیره به چشماش شدم ...با وجود اینکه ازش متنفر بودم ...نمی تونستم انکار کنم که خوشگل نیست...جذاب بود ...ولی این تنها ..بخش خوبش بود....ای کاش یکم ..اخلا...
هنوز تو افکار به نتیجه درست و در مونی نرسیده بودم که ...زیر دلم یه تیری کشید...که از دردش نفسم برای لحظه ای قطع شد و روی زاتوهام خم شدم ....بلافاصله پرسید:چت...شد؟....
نمی تونستم جواب بدم ...حالم بد بود ...
تهیونگ:باتوام....حالت خوبه ....چرا هیچی نمیگی...ا/ت؟
اولین بار بود اسمم و صدا میزد ...مسخرس ولی با شندین اسمم از دهنش انگار دردم قطع شد ...نشستم روی زمین ...که اونم با من روی پاهاش نشست ...و با زورمو توی دستش گرفته بود ....با تعجب دست میکشیدم به شکمم ...چرا یه دفعه قطع شد ...هییی...درده کجا رفت ...مثل گیجا با چشمای گرد روی شکمم دست میکشیدم ....
تهیونگ:میشه بگی چته؟...علاوه بر حال جسمیت فک نکنم حال عقلیتم مساعد باشه؟...منظورت از اون حرفا چی بود؟؟
کلا حرفایی که زده بودم و یادم رفته بود....فقط سرم و به چپ و راست تکون دادم و گفتم :ه..هیچی ...
اینو که شنید ...از بازو بلندم کرد...خواستم برم سمت تخت که گفت:تا زمانی که موهای من و خشک نکنی ...حق نداری بری سمت تخت..
بعد حوله رو داد دستم رفت سمت صندلی و نشست روش ....
❤❤❤
۱۵۲.۳k
۳۰ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۸۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.