ممنوعه
ممنوعه
7
اهمم قراره سمی بشید🗿
جونگکوک: تو یکی بیا پایین
جیمین: میزنم تو دهنت ها
(فرزندانم ارام باشید🗿)
پ: خفه شیدد
قبوله ولی باید زود برام وارث بیارید!
جیمین: اما من ازش بزرگترم!
پ: همین ک گفتم
جیمین: هوفف
جونگکوک بلند شد
و ب سمت اتاق یونجی رفت
کیلید رو از جیبش دراورد و درو باز کرد
با صورت غرق خواب یوجی مواجه شد
خیلی عرق کرده بود (یونجی رو میگه ها منحرف نشید🗿)
ب سمتش میره ک ببینه چشه
دست روی پیشونیش میزاره
جونگکوک: چقدر داغیی(منحرف نباشید لطفا🗿)
یونجی چشماشو اروم باش کردو گفت
یونجی: حالم خوب نیست!
جونگکوک گوشیش رو از تو جیبش در اورد و ب دکتر شخصیش زنگ زد
•
•
•
دکتر: چیز خاستی نیست فقط یکم تب کرده این دارو هارو ک اینجا نوشتم او تهیه کنید و باید سر موقه بخوره
جونگکوک: باشه ممنون پولتون رو واریز میکنم
دکتر رفت و منم رفتم توی اتاق یونجی
چشمام بسته بود
اولین باری ک دیدمش فکر کردم مثل بقه دختراس ک توی زندگیم دیدم
ولی مثل اینکه اشتباه میکردم
اون واقعا فرق داشت!
همینطوری روی زمین بهش خیره بودم ک چشماشو باز کرد
جونگکوک: عا بیدار شدی؟ حالت خوبه؟
یونجی: عا ممنونم...
جونگکوک: جونگکوک
یونجی: اهوم جونگکوک منم یونجیم
جونگکوک: اهوم
ذهن جونگکوک(خودم میدونستم🗿)
اجوما: پسرم سوپ رو اوردم
جونگکوک: ممنون اجوما بدش من
جونگکوک: میتونی بخوری یا من بهت بدم؟
یونجی: عا اره میتونم
سوپ رو روی پام گذاشتم و
ولی بدنم درد میکرد و نمیتونستم دستمو تکون بدم
اروم قاشق رو گرفتم تو دستم و ب سختی ی قاشق خوردم ک قاشق رو از دستم گرفت
جونگکوک: بدش من بهت میدم (منحرف نشوید پارت46894)
اروم و با دقت بهم اون سوپ رو میداد
ک دیکه تموم شد
بشقاب رو گزاشت روی میز و رو ب من کرد
جونگکوک: باید یچیزی روبهت بگم
یونجی: چی؟
جونگکوک: خب راستش..(از پشت موهاشو میخارونه
یونجی: بگوو؟
جونگکوک: خب راستش من و تو قراره چیزه باهم اهم دیگه ازدواج کنیم
یونجی: چیی؟ چ.. چرا؟ امکان نداره
جونگکوک: من اینکارو کردم ک ترو از دست بابام نجات بدم
یونجی ویو
باورم نمیشد دارم بایه مافیا ازدواج میکنم؟
یونجی: بعدش طلاق میگیریم؟
جونگکوک: نمیدونم
ولی بیشتر از وان چیزی ک فکر میگردم بی تفاوت بودی؟ نکنه واقعا میخای باهام ازدواج کنی؟
یونجی: چیی ن چیزه یعنی نخیرم!
جونگکوک خنده ای زد و از اتاق رفت بیرون
7
اهمم قراره سمی بشید🗿
جونگکوک: تو یکی بیا پایین
جیمین: میزنم تو دهنت ها
(فرزندانم ارام باشید🗿)
پ: خفه شیدد
قبوله ولی باید زود برام وارث بیارید!
جیمین: اما من ازش بزرگترم!
پ: همین ک گفتم
جیمین: هوفف
جونگکوک بلند شد
و ب سمت اتاق یونجی رفت
کیلید رو از جیبش دراورد و درو باز کرد
با صورت غرق خواب یوجی مواجه شد
خیلی عرق کرده بود (یونجی رو میگه ها منحرف نشید🗿)
ب سمتش میره ک ببینه چشه
دست روی پیشونیش میزاره
جونگکوک: چقدر داغیی(منحرف نباشید لطفا🗿)
یونجی چشماشو اروم باش کردو گفت
یونجی: حالم خوب نیست!
جونگکوک گوشیش رو از تو جیبش در اورد و ب دکتر شخصیش زنگ زد
•
•
•
دکتر: چیز خاستی نیست فقط یکم تب کرده این دارو هارو ک اینجا نوشتم او تهیه کنید و باید سر موقه بخوره
جونگکوک: باشه ممنون پولتون رو واریز میکنم
دکتر رفت و منم رفتم توی اتاق یونجی
چشمام بسته بود
اولین باری ک دیدمش فکر کردم مثل بقه دختراس ک توی زندگیم دیدم
ولی مثل اینکه اشتباه میکردم
اون واقعا فرق داشت!
همینطوری روی زمین بهش خیره بودم ک چشماشو باز کرد
جونگکوک: عا بیدار شدی؟ حالت خوبه؟
یونجی: عا ممنونم...
جونگکوک: جونگکوک
یونجی: اهوم جونگکوک منم یونجیم
جونگکوک: اهوم
ذهن جونگکوک(خودم میدونستم🗿)
اجوما: پسرم سوپ رو اوردم
جونگکوک: ممنون اجوما بدش من
جونگکوک: میتونی بخوری یا من بهت بدم؟
یونجی: عا اره میتونم
سوپ رو روی پام گذاشتم و
ولی بدنم درد میکرد و نمیتونستم دستمو تکون بدم
اروم قاشق رو گرفتم تو دستم و ب سختی ی قاشق خوردم ک قاشق رو از دستم گرفت
جونگکوک: بدش من بهت میدم (منحرف نشوید پارت46894)
اروم و با دقت بهم اون سوپ رو میداد
ک دیکه تموم شد
بشقاب رو گزاشت روی میز و رو ب من کرد
جونگکوک: باید یچیزی روبهت بگم
یونجی: چی؟
جونگکوک: خب راستش..(از پشت موهاشو میخارونه
یونجی: بگوو؟
جونگکوک: خب راستش من و تو قراره چیزه باهم اهم دیگه ازدواج کنیم
یونجی: چیی؟ چ.. چرا؟ امکان نداره
جونگکوک: من اینکارو کردم ک ترو از دست بابام نجات بدم
یونجی ویو
باورم نمیشد دارم بایه مافیا ازدواج میکنم؟
یونجی: بعدش طلاق میگیریم؟
جونگکوک: نمیدونم
ولی بیشتر از وان چیزی ک فکر میگردم بی تفاوت بودی؟ نکنه واقعا میخای باهام ازدواج کنی؟
یونجی: چیی ن چیزه یعنی نخیرم!
جونگکوک خنده ای زد و از اتاق رفت بیرون
۹.۵k
۲۴ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.