عشق زمستانی قسمت ۱۰
من و هیون رفتیم یه مرکز خرید بزرگ و من برای هیون چندتا لباس سفید خریدم و بعد گذاشتم هرچی دوست داره بخره بعد از خرید بردمش هتل و بهش پول داد
آسلی:اینا همراهت باشه
هیون با لبخند خم شد
هیون:ازت ممنونم
آسلی:راستی اسمتون چیه
هیون:کیم هیون جونگ هستم
آسلی:منم کیم آسلی هستم
هیون:خیلی ازت ممنونم
منم لبخند زد و از هم خداحافظی کردیم و هیون رفت چند روز گذشت تا اینکه یک روز هیون داشت لباس هاشو میچید که یکی از لباس های سفیدی که براش خریدم افتاد هیون برش داشت و لبخند زد و یاد من افتاد ،من هم تصمیم گرفتم برم توی کافه کار کنم خوشبختانه یه کافه نزدیکمون بود و فوری قبول کردند که شروع به کار کنم خلاصه من کلی کار کردم سخت بود ولی به پولش می ارزید تا اینکه شب شد و اونجا حالت کلوپ پیدا کرد من داشتم کار میکردم که دیدیم همون مردا که اون شب منو گرفته بودن اومدن اونجا (خداروشکر منو نمیشناختن چون ساده پوشیده بودم و آرایش نکرده بودم) اونا اینگار دنبال یه نفر میگشتن بعد نشستن منتظر منم رفتم سفارشات رو گرفتم متاسفانه همشون مشروب میخواستن منم رفتم توی اتاق پرسونل ها که یکم استراحت کنم یهو صدای جیغ شنیدم و دویدم بیرون و دیدم همون مرده موهای یه دختره رو گرفته و ازش پول زور میخواد و دختره داره گریه میکنه مردم هم جیغ دعوا و اصلا یه وضعی بود منم زنگ زدم به پلیس و رفتم پشت سر مرده و با یه شیشه مشروب زدم توی سر مرده و مرده دختره رو ول کرد دختره با گریه اومد پشت سرم وایساد مرده اومد و یعقه لباسم رو گرفت منم با سینی که توی دستم بود زدمش بعد مرده سینی رو گرفت شکست و اومد گلوم رو گرفت و میخواست خفم کنه که پلیس رسید اومد مرده و گروهش رو بردن منم سرفه میکردم دختره کمکم کرد و منو برد روی صندلی نشوند منم بهتر شدم
آسلی:اهع اهع
دختره:اونی ازت ممنونم
دختره بغلم کرد منم موهاشو نوازش کردم
آسلی:اسمت چیه
دختره:بورام
آسلی:اسم منم آسلیه
بورام:اونی آسلی من میترسم از اونا
آسلی:نترس نونا بیا بریم خونه من
منو بورام از اونجا رفتیم خونم و بعد بوارم رو تخت خوابید منم روی مبل فردا شد یهو زنگ خونه خورد من بیدار شدم رفتم درو باز کردم
آسلی:سلام بفرمایید
پستچی:سلام صبح بخیر خانم من براتون یه دعوت نامه ویژه دارم
آسلی:بله بفرمایید
پستچی نامه رو داد و رفت
منم نامه رو خوندم فهمیدم تولد جونگ کوک بود منم یاد اون شب افتادم که گلسرم افتاد
من زدم روی پیشونیم
آسلی:وای از دست تو آسلی وای از دست تو حتما همون پسره که گفت برقصیم پیدام کرده اههههه
با صدای اهههه من بوارم طفلک از خواب پرید و اومد پایین
بورام:صبح بخیر اونی چی شده
آسلی:هههه هیچی به یه تولد دعوت شدیم ذوق کردم
بورام:که اینطور باشه خوبه
صبحانه خوردیمو رفتیم دنبال کارهامون
آسلی:اینا همراهت باشه
هیون با لبخند خم شد
هیون:ازت ممنونم
آسلی:راستی اسمتون چیه
هیون:کیم هیون جونگ هستم
آسلی:منم کیم آسلی هستم
هیون:خیلی ازت ممنونم
منم لبخند زد و از هم خداحافظی کردیم و هیون رفت چند روز گذشت تا اینکه یک روز هیون داشت لباس هاشو میچید که یکی از لباس های سفیدی که براش خریدم افتاد هیون برش داشت و لبخند زد و یاد من افتاد ،من هم تصمیم گرفتم برم توی کافه کار کنم خوشبختانه یه کافه نزدیکمون بود و فوری قبول کردند که شروع به کار کنم خلاصه من کلی کار کردم سخت بود ولی به پولش می ارزید تا اینکه شب شد و اونجا حالت کلوپ پیدا کرد من داشتم کار میکردم که دیدیم همون مردا که اون شب منو گرفته بودن اومدن اونجا (خداروشکر منو نمیشناختن چون ساده پوشیده بودم و آرایش نکرده بودم) اونا اینگار دنبال یه نفر میگشتن بعد نشستن منتظر منم رفتم سفارشات رو گرفتم متاسفانه همشون مشروب میخواستن منم رفتم توی اتاق پرسونل ها که یکم استراحت کنم یهو صدای جیغ شنیدم و دویدم بیرون و دیدم همون مرده موهای یه دختره رو گرفته و ازش پول زور میخواد و دختره داره گریه میکنه مردم هم جیغ دعوا و اصلا یه وضعی بود منم زنگ زدم به پلیس و رفتم پشت سر مرده و با یه شیشه مشروب زدم توی سر مرده و مرده دختره رو ول کرد دختره با گریه اومد پشت سرم وایساد مرده اومد و یعقه لباسم رو گرفت منم با سینی که توی دستم بود زدمش بعد مرده سینی رو گرفت شکست و اومد گلوم رو گرفت و میخواست خفم کنه که پلیس رسید اومد مرده و گروهش رو بردن منم سرفه میکردم دختره کمکم کرد و منو برد روی صندلی نشوند منم بهتر شدم
آسلی:اهع اهع
دختره:اونی ازت ممنونم
دختره بغلم کرد منم موهاشو نوازش کردم
آسلی:اسمت چیه
دختره:بورام
آسلی:اسم منم آسلیه
بورام:اونی آسلی من میترسم از اونا
آسلی:نترس نونا بیا بریم خونه من
منو بورام از اونجا رفتیم خونم و بعد بوارم رو تخت خوابید منم روی مبل فردا شد یهو زنگ خونه خورد من بیدار شدم رفتم درو باز کردم
آسلی:سلام بفرمایید
پستچی:سلام صبح بخیر خانم من براتون یه دعوت نامه ویژه دارم
آسلی:بله بفرمایید
پستچی نامه رو داد و رفت
منم نامه رو خوندم فهمیدم تولد جونگ کوک بود منم یاد اون شب افتادم که گلسرم افتاد
من زدم روی پیشونیم
آسلی:وای از دست تو آسلی وای از دست تو حتما همون پسره که گفت برقصیم پیدام کرده اههههه
با صدای اهههه من بوارم طفلک از خواب پرید و اومد پایین
بورام:صبح بخیر اونی چی شده
آسلی:هههه هیچی به یه تولد دعوت شدیم ذوق کردم
بورام:که اینطور باشه خوبه
صبحانه خوردیمو رفتیم دنبال کارهامون
۱.۹k
۰۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.