فیک وضعیت سیاه و سفید پارت ۷🍷
از زبان ات
وانقدر تو فکر بودم آخرش چی میشه آخر این زندگی سیاه و سفید چی میشه
نفهمیدم چی شد خوابم برد😪😪
صبح پاشدم دیدم تو یک اتاق هستم
باهمون لباسا چمدانم جلوی یک آینه بود
رفتم یک دوشی گرفتم
از حموم در اومدم
تهیونگ دیدم ولی خوشبختانه لباسام پوشیده بودم
تهیونگ،( Helloبیبی گرل) Baby Girl
ات:I'm not a baby girl( من بیبی گرل تو نیستم )
تهیونگ:You are a baby girl( تو بیبی گرل منی)
ات:I'm not your baby girl( من بیبی گرل تو نیستم)
تهیونگ:I did not think your English was that great ( فکرنمیکردم انقدر زبان انگلیسیت عالی)
ات:من هم زبان انگلیسیم و فرانسویم عالی
تهیونگ:Ok
ات:je te deteste( به فرانسوی ازت متنفرم)
تهیونگ:چه باشی و نباشی بیبی گرل منی
ات: نیستم
تهیونگ: حوصله بحث الکی باهات ندارم صبحانت رو میز قرار بریم خرید عروسی ۲ ساعت دیگه پایین باش
تهیونگ رفت
صبحانم خوردم
لباسام پوشیدم ( پست میکنم😉)
رفتم پایین عجب عمارتی بودی😑😑اصلا به من چه
از پله ها اومدم پایین
یک بادیگارد دیدم
بادیگارد : خانم من شما را تا ماشین ارباب جوان همراهی می کنم
با ، بادیگارده رفتم در ماشین باز کرد سوارشدم
تو پاساژ هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد
وارد پاساژ که شدم
تهیونگ انتخاب میکرد💔
حتی نمیزاشت 😞من انتخاب کنم انگار یک مانکن بودم
خسته شدم کل روز تو پاساژ بودیم شب شده بود دیگه
ات: میشه یک جا بشینیم من خسته شدم 😞
تهیونگ: نه
ات:( بی رحم💔)
با تهیونگ رفتیم قسمت مردونه
😐بایک نفر کار داشت
تهیونگ: ات بشین اینجا من یک کاری دارم
ات: ( وقتی نشستم انقدر احساس خوبی بود )
اخیش
دور اطراف احساس میکردم کلی نگاه روی من 💔 به خاطر لباسم
فلش بک ات شب مهونی
پدر ات: ات باید این لباسا بپوشی حق نداری لباس دیگه ای برداری
ات: ولی
پدر ات: ولی نداره
پایان فلش بک
تهیونگ اومد دید یکی از فروشنده ها خیلی نگاهم می کنه. به پاهام کتش در آورد
گذاشت رو پاهام
تهیونگ: مرتیکه به چی نگاه می کنی😡😡
فروشنده: بتوچه
تهیونگ: بتوچه، همش زل زدی به زن من
دیدم دعوا شد😑😑 اصلا به من چه
رئیس اون مغازه: ببخشید تهیونگ جان اشتباه کرد
تهیونگ: یعنی چی
رئیس مغازه: خودم اخراجش می کنم
یک نگاهی به تهیونگ کردم دیدم دماغش خونی
تهیونگ رفت صورتش بشوره
در اومد بهش دستمال دادم آخه همش از دماغش خون میومد
ات: بیا
تهیونگ گرفت
ات: برای چی دعوا کردی
تهیونگ: میزاشتم همینطوری بهمت نگاه میکرد قشنگ
ات:😑😑به خودم مربوط نه تو
تهیونگ: به خودم مربوط نه تو
جمله منو تکرار کرد
تهیونگ: الآن حالیت میکنم
دستمو محکم گرفت پرت کرد منو تو ماشین تخت گاز می رفت و...
اگه می خونین هیچی نمیگین واقعا
من از ته قلبم ناراحت میشم هیچ نظر خاصی نمیدین💔
اگه اینطوری باشه پارت بعدی دیگه نیست چون هیچ امیدی برای نویسنده نیست
وانقدر تو فکر بودم آخرش چی میشه آخر این زندگی سیاه و سفید چی میشه
نفهمیدم چی شد خوابم برد😪😪
صبح پاشدم دیدم تو یک اتاق هستم
باهمون لباسا چمدانم جلوی یک آینه بود
رفتم یک دوشی گرفتم
از حموم در اومدم
تهیونگ دیدم ولی خوشبختانه لباسام پوشیده بودم
تهیونگ،( Helloبیبی گرل) Baby Girl
ات:I'm not a baby girl( من بیبی گرل تو نیستم )
تهیونگ:You are a baby girl( تو بیبی گرل منی)
ات:I'm not your baby girl( من بیبی گرل تو نیستم)
تهیونگ:I did not think your English was that great ( فکرنمیکردم انقدر زبان انگلیسیت عالی)
ات:من هم زبان انگلیسیم و فرانسویم عالی
تهیونگ:Ok
ات:je te deteste( به فرانسوی ازت متنفرم)
تهیونگ:چه باشی و نباشی بیبی گرل منی
ات: نیستم
تهیونگ: حوصله بحث الکی باهات ندارم صبحانت رو میز قرار بریم خرید عروسی ۲ ساعت دیگه پایین باش
تهیونگ رفت
صبحانم خوردم
لباسام پوشیدم ( پست میکنم😉)
رفتم پایین عجب عمارتی بودی😑😑اصلا به من چه
از پله ها اومدم پایین
یک بادیگارد دیدم
بادیگارد : خانم من شما را تا ماشین ارباب جوان همراهی می کنم
با ، بادیگارده رفتم در ماشین باز کرد سوارشدم
تو پاساژ هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد
وارد پاساژ که شدم
تهیونگ انتخاب میکرد💔
حتی نمیزاشت 😞من انتخاب کنم انگار یک مانکن بودم
خسته شدم کل روز تو پاساژ بودیم شب شده بود دیگه
ات: میشه یک جا بشینیم من خسته شدم 😞
تهیونگ: نه
ات:( بی رحم💔)
با تهیونگ رفتیم قسمت مردونه
😐بایک نفر کار داشت
تهیونگ: ات بشین اینجا من یک کاری دارم
ات: ( وقتی نشستم انقدر احساس خوبی بود )
اخیش
دور اطراف احساس میکردم کلی نگاه روی من 💔 به خاطر لباسم
فلش بک ات شب مهونی
پدر ات: ات باید این لباسا بپوشی حق نداری لباس دیگه ای برداری
ات: ولی
پدر ات: ولی نداره
پایان فلش بک
تهیونگ اومد دید یکی از فروشنده ها خیلی نگاهم می کنه. به پاهام کتش در آورد
گذاشت رو پاهام
تهیونگ: مرتیکه به چی نگاه می کنی😡😡
فروشنده: بتوچه
تهیونگ: بتوچه، همش زل زدی به زن من
دیدم دعوا شد😑😑 اصلا به من چه
رئیس اون مغازه: ببخشید تهیونگ جان اشتباه کرد
تهیونگ: یعنی چی
رئیس مغازه: خودم اخراجش می کنم
یک نگاهی به تهیونگ کردم دیدم دماغش خونی
تهیونگ رفت صورتش بشوره
در اومد بهش دستمال دادم آخه همش از دماغش خون میومد
ات: بیا
تهیونگ گرفت
ات: برای چی دعوا کردی
تهیونگ: میزاشتم همینطوری بهمت نگاه میکرد قشنگ
ات:😑😑به خودم مربوط نه تو
تهیونگ: به خودم مربوط نه تو
جمله منو تکرار کرد
تهیونگ: الآن حالیت میکنم
دستمو محکم گرفت پرت کرد منو تو ماشین تخت گاز می رفت و...
اگه می خونین هیچی نمیگین واقعا
من از ته قلبم ناراحت میشم هیچ نظر خاصی نمیدین💔
اگه اینطوری باشه پارت بعدی دیگه نیست چون هیچ امیدی برای نویسنده نیست
۶۹.۲k
۰۶ شهریور ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۵۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.