پارت⁷
مامان...بابا...
دوستتون دارم...تنهام نزارین!نه!من این کارو نکردم!من برادرمو نکشتم!
؟؟؟:تو مارو نا امید کردی ری!نا امیدمون کردی دختر!
_______________
با چشمای پر از اشک از خواب میپرم و نفس نفس میزنم...خواب خانوادم رو دیدم!خواب برادر کوچولوی نازمو!
من عاشق خانوادم بودم ولی اونا منو ترک کردن...برادر من...تایو...بر اثر حساسیت آسم گرفت و مرد...خانوادم منو مسئول مرگش میدونستن و فرستادنم یتیم خونه... اونا منو از خونه پرت کردن بیرون...برای همیشه!
پوپو رو بغلم میگیرم و از خونه میزنم بیرون...آتسوشی و کیوکا جلوی در منتظرن.
میپرسم:چرا اومدین اینجا؟
کیوکا:ی سری اطلاعات برات آوردیم...درباره خانوادت.
سعی میکنم اشکام نریزه و داد میزنم:من خانواده ای ندارم!تایو...مامان...بابا...همشون الکی ان!اونا... منو از خودشون روندن!خانواده برای من معنی نداره!هیچ چیز برام معنی نداره!
(دازای وارد میشود)
دازای:آروم باش ری چان!من میدونم ک تو چقدر برادرتو دوست داشتی!تو مسئول مرگش نبودی!لطفا آرامش خودتو حفظ کن!
چشمامو میبندم و فریاد میکشم:نه!شما هیچی درباره من نمیدونین!شما منو درک نمیکنین!تایو کوچولو...بخاطر من مرد!من برادر خودمو کشتم!مامان و بابا هم نا امید کردم!من ویروس آسم رو به بدن تایو منتقل کردم!
بعد میرم داخل و در بشت سرم میکوبم...تا ی مدت خودمو زیر پتو قایم میکنم بی صدا گریه میکنم...من عاشق خانوادم بودم!ولی...
____________
بعد از ی مدت ب خواب عمیقی فرو میرم و وقتی بیدار میشم میرم سمت محله ای ک قبلا مدرسم اونجا بود.
یادم میاد قبلا وقتی از مدرسه بیرون میومدم با تایو میرفتیم سمت آبگیر و اونجا با هم بازی میکردیم. اون موقع تایو فقط ۳ سالش بود و همیشه ب من میگفت<فاهر>چون نمیتونست کلمه خواهر رو تلفظ کنه.
این تابستون اون ۶ ساله میشه ولی...امسال هم مثل ۳ سال گذشته تولدشو تنهایی جشن میگیرم...جشن تولدی ک حتی خودش هم توش حضور نداره...
دارم میرم سمت آبگیر تا یکم تجدید خاطره کنم...
___________
برگرفته از رمان {تحت تعقیب ها}
دوستتون دارم...تنهام نزارین!نه!من این کارو نکردم!من برادرمو نکشتم!
؟؟؟:تو مارو نا امید کردی ری!نا امیدمون کردی دختر!
_______________
با چشمای پر از اشک از خواب میپرم و نفس نفس میزنم...خواب خانوادم رو دیدم!خواب برادر کوچولوی نازمو!
من عاشق خانوادم بودم ولی اونا منو ترک کردن...برادر من...تایو...بر اثر حساسیت آسم گرفت و مرد...خانوادم منو مسئول مرگش میدونستن و فرستادنم یتیم خونه... اونا منو از خونه پرت کردن بیرون...برای همیشه!
پوپو رو بغلم میگیرم و از خونه میزنم بیرون...آتسوشی و کیوکا جلوی در منتظرن.
میپرسم:چرا اومدین اینجا؟
کیوکا:ی سری اطلاعات برات آوردیم...درباره خانوادت.
سعی میکنم اشکام نریزه و داد میزنم:من خانواده ای ندارم!تایو...مامان...بابا...همشون الکی ان!اونا... منو از خودشون روندن!خانواده برای من معنی نداره!هیچ چیز برام معنی نداره!
(دازای وارد میشود)
دازای:آروم باش ری چان!من میدونم ک تو چقدر برادرتو دوست داشتی!تو مسئول مرگش نبودی!لطفا آرامش خودتو حفظ کن!
چشمامو میبندم و فریاد میکشم:نه!شما هیچی درباره من نمیدونین!شما منو درک نمیکنین!تایو کوچولو...بخاطر من مرد!من برادر خودمو کشتم!مامان و بابا هم نا امید کردم!من ویروس آسم رو به بدن تایو منتقل کردم!
بعد میرم داخل و در بشت سرم میکوبم...تا ی مدت خودمو زیر پتو قایم میکنم بی صدا گریه میکنم...من عاشق خانوادم بودم!ولی...
____________
بعد از ی مدت ب خواب عمیقی فرو میرم و وقتی بیدار میشم میرم سمت محله ای ک قبلا مدرسم اونجا بود.
یادم میاد قبلا وقتی از مدرسه بیرون میومدم با تایو میرفتیم سمت آبگیر و اونجا با هم بازی میکردیم. اون موقع تایو فقط ۳ سالش بود و همیشه ب من میگفت<فاهر>چون نمیتونست کلمه خواهر رو تلفظ کنه.
این تابستون اون ۶ ساله میشه ولی...امسال هم مثل ۳ سال گذشته تولدشو تنهایی جشن میگیرم...جشن تولدی ک حتی خودش هم توش حضور نداره...
دارم میرم سمت آبگیر تا یکم تجدید خاطره کنم...
___________
برگرفته از رمان {تحت تعقیب ها}
۳.۲k
۱۵ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.