part¹
part¹
قرار در شرکت
ویو لونا
با صدای آلارم کوفتی از خواب نازم پاشدم رفتم صورتمو شستم مسواک زدم میکاپ سبک کردم لباس مناسب واسه شرکت پوشیدم رفتم پایین دیدم مامانم وسونا منتظر منن (جیمین آمریکاست)
لونا:سلام
سونا:سلام بز کوهی
لونا :زر نزن حوصله کل کل ندارم
سونا:خوب دیگه اصلأ دوست دارم ب تو چه
لونا و سونا اصلا حواسشون نبود مامانشون اونجاست داشتن بحث میکردن
مامان:بسه دیگه ساکت باشین بیاین صبحونه بخورین
در سکوت درحال صبحونه خوردن بودن که مامانشون گفت:
مامان :من قرار با یکی از دوستام برم مسافرت چند ماهی نیستم
لونا وسونا:باشه
سونا:کی بر میگردی
لونا:امروز میری
مامان:معلوم نیست کی برمیگردم نه فردا میرم
بعد مکالمه در سکوت صبحونه خوردن ولونا وسونا رفتن سوار ماشین شدن ورفتن شرکت
همین که وارد شرکت شدن لونا گفت هوففففففف چون اون روز کارشون خیلی زیاد بود
پرش زمانی ساعت 7شب
اصلا لونا متوجه گذر زمان نشد چون کلی کار ریخته بود رو سرش که یونا زنگ زد به لونا
یونا: سلاااااااااام (داد)
لونا :گوشام کر شد سلام چیه
یونا :بریم بیرون خسته شدم
لونا :تو واسه چی خسته شدی خیر سرت امروزم نرفتی شرکتتون
یونا :تو از کجا میدونی
لونا :خو اسکول خودت صبح بهم گفتی
یونا:حییح خب منظورم این بود حوصله ام سر رفته میدونم الان داری از خستگی میمیری
لونا :کجا بریم
یونا :خیلی دوست دارم برم بار ولی این دو تا الدنگ(کوک و ته منظورش)نمیزارن
لونا :خوب بریم رستوران گشنمه
یونا :باشه پس برو به سوناام بگو
لونا :باش
و قطع کرد تلفن رو
قرار در شرکت
ویو لونا
با صدای آلارم کوفتی از خواب نازم پاشدم رفتم صورتمو شستم مسواک زدم میکاپ سبک کردم لباس مناسب واسه شرکت پوشیدم رفتم پایین دیدم مامانم وسونا منتظر منن (جیمین آمریکاست)
لونا:سلام
سونا:سلام بز کوهی
لونا :زر نزن حوصله کل کل ندارم
سونا:خوب دیگه اصلأ دوست دارم ب تو چه
لونا و سونا اصلا حواسشون نبود مامانشون اونجاست داشتن بحث میکردن
مامان:بسه دیگه ساکت باشین بیاین صبحونه بخورین
در سکوت درحال صبحونه خوردن بودن که مامانشون گفت:
مامان :من قرار با یکی از دوستام برم مسافرت چند ماهی نیستم
لونا وسونا:باشه
سونا:کی بر میگردی
لونا:امروز میری
مامان:معلوم نیست کی برمیگردم نه فردا میرم
بعد مکالمه در سکوت صبحونه خوردن ولونا وسونا رفتن سوار ماشین شدن ورفتن شرکت
همین که وارد شرکت شدن لونا گفت هوففففففف چون اون روز کارشون خیلی زیاد بود
پرش زمانی ساعت 7شب
اصلا لونا متوجه گذر زمان نشد چون کلی کار ریخته بود رو سرش که یونا زنگ زد به لونا
یونا: سلاااااااااام (داد)
لونا :گوشام کر شد سلام چیه
یونا :بریم بیرون خسته شدم
لونا :تو واسه چی خسته شدی خیر سرت امروزم نرفتی شرکتتون
یونا :تو از کجا میدونی
لونا :خو اسکول خودت صبح بهم گفتی
یونا:حییح خب منظورم این بود حوصله ام سر رفته میدونم الان داری از خستگی میمیری
لونا :کجا بریم
یونا :خیلی دوست دارم برم بار ولی این دو تا الدنگ(کوک و ته منظورش)نمیزارن
لونا :خوب بریم رستوران گشنمه
یونا :باشه پس برو به سوناام بگو
لونا :باش
و قطع کرد تلفن رو
۴.۴k
۰۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.