عشق خوناشامی من پارت ۱
عشق خوناشامی من پارت ۱
ویو جونگکوک
الآن دوساله که از مرگ ا/ت میگذره نیلا شبیه منه ولی اخلاقش کامل به ا/ت رفته خیلی بهونهی ا/ت رو میگیره شب ها قبل خواب همیشه میگه از ا/ت براش تعریف کنم منم بعد از مرگ ا/ت دیگه مثل قبل نشدم جوری که الآن منو میبینن کسی فکر نمیکنه من همون جونگکوک باشم
از بیرون داشتم میرفتم سمت قصر در سالن رو که باز کردم نیلا بدو بدو اومد سمتم(عکس نیلا اسلاید بعد)
نیلا:باباییییییی
جونگکوک: سلام پرنسس بابا خوبی
نیلا: آله بابایی(گونهی جونگکوک رو ب.و.س.ی.د) خشته نباشی
جونگکوک: مرسی خوشگلم
حب بگو امروز چیکارا کردی
ویو نیلا
من بابام رو خیلی دوست داشتم ولی همیشه دوست داشتم مامانم هم پیشم میبود هر روز برای مامانم گریه میکنم ولی به بابام نمیگم چون ناراحت میشه همهی ندیمهها بخاطر اینکه مامان ندارم همش منو ازیت میکنن منم به بابام میگم ولی اون هر بار همه رو اخراج میکنه ولی بازم منو ازیت میکنن مخصوصا کریستا اون خیلی منو ازیت میکنه حتی میزنه تو گوشم
نیلا: هیچی مث همیسه
جونگکوک: خب قربونت برم من باید برم به کارام برسم تو هم برو بازی بکن
نیلا: باسه بابایی
ویو جونگکوک
چند ساعت بود داشتم کار میکردم که یکنفر در زد از شکل در زدنش فهمیدم نیلاس
جونگکوک: بیا تو
نیلا اومد داخل
نیلا: سلام بابایی
بعد به شکل خیلی کیوت در و بست و اومد سمتم
جونگکوک: سلام عشق بابا چی شده
نیلا: میخوام بخوابم
جونگکوک: باشه پس بدو رو تخت
نیلا عادت داشت شبا تو بغل من بخوابه نیلا خیلی بهم وابسته بود و بدون من شبا نمیتونست بخوابه
نیلا رو خوابوندم رفتم سراغ بقیه کار هام داشتم کارام رو انجام میدادم نزدیک نیمه شب بود که صدای نیلا اومد نگاش کردم دوباره داشت خواب میدید ولی اینبار تو خواب حرف میزد رفتم کنار تخت نشستم
نیلا: نه مامانی نلو تلوخدا نلو....
وقتی اینا رو شنیدم قلبم درد گرفت اون خیلی به وجود ا/ت نیاز داشت حتی بیشتر از من نیلا رو تو بغلم گرفتم که آروم شد و آروم دوباره خوابید الآن اگه ا/ت بود زندگی ما خیلی بهتر بود
نیلا رو گذاشتم روی تخت خودم هم دراز کشیدم و نیلا رو توی بغلم گرفتم و خوابیدم
ادامه دارد...
حمایت
ویو جونگکوک
الآن دوساله که از مرگ ا/ت میگذره نیلا شبیه منه ولی اخلاقش کامل به ا/ت رفته خیلی بهونهی ا/ت رو میگیره شب ها قبل خواب همیشه میگه از ا/ت براش تعریف کنم منم بعد از مرگ ا/ت دیگه مثل قبل نشدم جوری که الآن منو میبینن کسی فکر نمیکنه من همون جونگکوک باشم
از بیرون داشتم میرفتم سمت قصر در سالن رو که باز کردم نیلا بدو بدو اومد سمتم(عکس نیلا اسلاید بعد)
نیلا:باباییییییی
جونگکوک: سلام پرنسس بابا خوبی
نیلا: آله بابایی(گونهی جونگکوک رو ب.و.س.ی.د) خشته نباشی
جونگکوک: مرسی خوشگلم
حب بگو امروز چیکارا کردی
ویو نیلا
من بابام رو خیلی دوست داشتم ولی همیشه دوست داشتم مامانم هم پیشم میبود هر روز برای مامانم گریه میکنم ولی به بابام نمیگم چون ناراحت میشه همهی ندیمهها بخاطر اینکه مامان ندارم همش منو ازیت میکنن منم به بابام میگم ولی اون هر بار همه رو اخراج میکنه ولی بازم منو ازیت میکنن مخصوصا کریستا اون خیلی منو ازیت میکنه حتی میزنه تو گوشم
نیلا: هیچی مث همیسه
جونگکوک: خب قربونت برم من باید برم به کارام برسم تو هم برو بازی بکن
نیلا: باسه بابایی
ویو جونگکوک
چند ساعت بود داشتم کار میکردم که یکنفر در زد از شکل در زدنش فهمیدم نیلاس
جونگکوک: بیا تو
نیلا اومد داخل
نیلا: سلام بابایی
بعد به شکل خیلی کیوت در و بست و اومد سمتم
جونگکوک: سلام عشق بابا چی شده
نیلا: میخوام بخوابم
جونگکوک: باشه پس بدو رو تخت
نیلا عادت داشت شبا تو بغل من بخوابه نیلا خیلی بهم وابسته بود و بدون من شبا نمیتونست بخوابه
نیلا رو خوابوندم رفتم سراغ بقیه کار هام داشتم کارام رو انجام میدادم نزدیک نیمه شب بود که صدای نیلا اومد نگاش کردم دوباره داشت خواب میدید ولی اینبار تو خواب حرف میزد رفتم کنار تخت نشستم
نیلا: نه مامانی نلو تلوخدا نلو....
وقتی اینا رو شنیدم قلبم درد گرفت اون خیلی به وجود ا/ت نیاز داشت حتی بیشتر از من نیلا رو تو بغلم گرفتم که آروم شد و آروم دوباره خوابید الآن اگه ا/ت بود زندگی ما خیلی بهتر بود
نیلا رو گذاشتم روی تخت خودم هم دراز کشیدم و نیلا رو توی بغلم گرفتم و خوابیدم
ادامه دارد...
حمایت
۱۲.۳k
۲۷ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.