P:⁴⁵ «قربانی»
بگم یا نه؟!اون تازه شغل جدید پیدا کرده...اگه گرفتار باشه چی...نمیدونم ولی بهش میگم...گوشیم رو درآوردم و با پیامک همه چیز رو برای کوک توضیح دادم و ارسال کردم...
{کوک 5:32 صبح}
چشمام رو باز کردم...دیشب رو کاناپه خوابم برده بود...گوشیم شارژ تموم کرده و دیشب هم یادم رفت بزنم تو شارژ...بلند شدمو سمت اتاق خواب رفتم که دیدم هر دو تاشون توی بغل هم روی تخت خوابن...خنده ای به کیوت بودنشون کردم و در اتاق رو بستم...دست و صورتم رو شستم و گوشیم رو زدم تو شارژ...یه دوش گرفتم و لباس هام رو پوشیدم...یه صبحانه مفصل خوردم ولی بازم داشتم روی اون پرونده نگاه میکردم...یعنی چی به رییس بگم...دیشب به ذهنم نرسید که چی بهش بگم یا بعد از گفتن حرفم چجور واکنشی نشون میده...گوشیم و سوییچ ماشین رو برداشتم و سمت در رفتم...هنوز دستم به دستگیره نرسیده بود که با صدای بم تهیونگ دو متر پریدم هوا.
کوک:چخبرته چرا عین جن ظاحر میشی...
تهیونگ: شرطمون که یادت نرفته.
آه درسته اصلا حواسم نبود...سوییچ ماشین رو گرفتم جلوش که تو چشماش برق زد و ازم گرفت و بغلم کرد...
کوک: خیلی خب دیگه دیرم میشه باید با مترو برم...امیدوارم سر قرار اول موفق باشی
خنده کجکی کرد و سرش رو انداخت پایین...انگار فکر این دختره خیلی روش تاثیر گذاشته...خیلی دوست دارم بدونم که کیه...یه خدافظی کوتاه کردیم و سریع اومدم بیرون و سمت ایستگاه مترو حرکت کردم...به شرکت که رسیدم مستقیم سمت اتاق رییس رفتم...رو به روی در وایستادم و نفس عمیقی کشیدم...ساعت رو نگاه کردم که 6:55 رو نشون میداد...نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم اروم برخورد کنم...دستم به دستگیره در نرسیده بود که در اتاق با شتاب باز شد...رییس رو دیدم که خیلی با عجله از اتاق بیرون اومد و همینطور که از کنارم رد میشد گفت:کوک فرم کاریت رو گذاشتم روی میز...بخون و امضاش کن و منتظر باش تا بیام..
کوک:اما رییس کارتون دارم.
یونگی:بشین تو اتاق الان میام..
و بعد دکمه آسانسور زد و رفت...متعجب بودم که چی شده اینجور میکرد...داخل اتاق شدم و درو بستم...سمت همون کاناپه بزرگی که دیروز روش نشسته بودم رفتم...برگه ها رو برداشتم و قوانین و هرچیز دیگه ای که از قبل میدونستم رو خوندم...اومدم امضا کنم که زیر جای امضا متنی نظرمو جلب کرد...با خوندنش شاخ درآوردم..منننن یه کارآموز ساده اونوقت رییس ازم درخواست کرده که من بشم طراح خصوصی شرکت...اگه اینجور باشه یعنی باید توی اتاقی که بغل اتاق خودش هست کار کنم...کارم از بقیه افراد و طراح ها جدا میشه و بیشتر پیشرفت میکنم...بیشتر پول در میارم و اونوقت میتونم همه کاری برای دوستام بکنم...با همین افکار لبخندی از روی خوشحالی روی لبم نشست...یعنی دیگه یه اتاق شخصی و بزرگ دارم...تلفن خصوصی دارم و کامپیوتر های هوشمند و پیشرفته تری دارم...انقدر ذوق داشتم که فقط میخواستم این قضیه رو سریع به تهیونگ و ا.ت بگم...گوشیم رو روشن کردم و قبل از اینکه بخوام کاری کنم پیامی روی گوشیم بالا اومد...از طرف ب/ت بود اونم ساعت 12:56 شب...پیام رو باز کردم و با خوندن اولین کلمه استرس و اظطراب گرفتم...«کوک ا.ت حالش خوب نیست» همین جمله میتونست باعث نابود شدن تمام خوشحالی هام بشه که شد...وقتی پیام رو کامل خوندم فهمیدم که دیگه اثری از اون ذوق و شوقی که بهخاطر کارم داشتم نیست...ا.ت؟! نه اون خوبه..توده مغزی؟! نه چیزی نمیشه...اگه بخوان عملش کنن چی...دستام شروع به لرزیدن کردن...سریع توی تماس ها رفتم و شماره ب/ت رو گرفتم...چند باری زنگ زدم و مدام توی اتاق تند تند قدم برمیداشتم تا جواب بده...از استرس پوست دستم رو میخوردم...اینکه جواب نمیداد حالم رو بدتر میکرد و باعث میشد بیشتر فکر کنم که الان کجاس.ا.ت پیششه؟..
______________________
اون قلب بالا رو قرمز کنید پلیزز ( ◜‿◝ )♡
{کوک 5:32 صبح}
چشمام رو باز کردم...دیشب رو کاناپه خوابم برده بود...گوشیم شارژ تموم کرده و دیشب هم یادم رفت بزنم تو شارژ...بلند شدمو سمت اتاق خواب رفتم که دیدم هر دو تاشون توی بغل هم روی تخت خوابن...خنده ای به کیوت بودنشون کردم و در اتاق رو بستم...دست و صورتم رو شستم و گوشیم رو زدم تو شارژ...یه دوش گرفتم و لباس هام رو پوشیدم...یه صبحانه مفصل خوردم ولی بازم داشتم روی اون پرونده نگاه میکردم...یعنی چی به رییس بگم...دیشب به ذهنم نرسید که چی بهش بگم یا بعد از گفتن حرفم چجور واکنشی نشون میده...گوشیم و سوییچ ماشین رو برداشتم و سمت در رفتم...هنوز دستم به دستگیره نرسیده بود که با صدای بم تهیونگ دو متر پریدم هوا.
کوک:چخبرته چرا عین جن ظاحر میشی...
تهیونگ: شرطمون که یادت نرفته.
آه درسته اصلا حواسم نبود...سوییچ ماشین رو گرفتم جلوش که تو چشماش برق زد و ازم گرفت و بغلم کرد...
کوک: خیلی خب دیگه دیرم میشه باید با مترو برم...امیدوارم سر قرار اول موفق باشی
خنده کجکی کرد و سرش رو انداخت پایین...انگار فکر این دختره خیلی روش تاثیر گذاشته...خیلی دوست دارم بدونم که کیه...یه خدافظی کوتاه کردیم و سریع اومدم بیرون و سمت ایستگاه مترو حرکت کردم...به شرکت که رسیدم مستقیم سمت اتاق رییس رفتم...رو به روی در وایستادم و نفس عمیقی کشیدم...ساعت رو نگاه کردم که 6:55 رو نشون میداد...نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم اروم برخورد کنم...دستم به دستگیره در نرسیده بود که در اتاق با شتاب باز شد...رییس رو دیدم که خیلی با عجله از اتاق بیرون اومد و همینطور که از کنارم رد میشد گفت:کوک فرم کاریت رو گذاشتم روی میز...بخون و امضاش کن و منتظر باش تا بیام..
کوک:اما رییس کارتون دارم.
یونگی:بشین تو اتاق الان میام..
و بعد دکمه آسانسور زد و رفت...متعجب بودم که چی شده اینجور میکرد...داخل اتاق شدم و درو بستم...سمت همون کاناپه بزرگی که دیروز روش نشسته بودم رفتم...برگه ها رو برداشتم و قوانین و هرچیز دیگه ای که از قبل میدونستم رو خوندم...اومدم امضا کنم که زیر جای امضا متنی نظرمو جلب کرد...با خوندنش شاخ درآوردم..منننن یه کارآموز ساده اونوقت رییس ازم درخواست کرده که من بشم طراح خصوصی شرکت...اگه اینجور باشه یعنی باید توی اتاقی که بغل اتاق خودش هست کار کنم...کارم از بقیه افراد و طراح ها جدا میشه و بیشتر پیشرفت میکنم...بیشتر پول در میارم و اونوقت میتونم همه کاری برای دوستام بکنم...با همین افکار لبخندی از روی خوشحالی روی لبم نشست...یعنی دیگه یه اتاق شخصی و بزرگ دارم...تلفن خصوصی دارم و کامپیوتر های هوشمند و پیشرفته تری دارم...انقدر ذوق داشتم که فقط میخواستم این قضیه رو سریع به تهیونگ و ا.ت بگم...گوشیم رو روشن کردم و قبل از اینکه بخوام کاری کنم پیامی روی گوشیم بالا اومد...از طرف ب/ت بود اونم ساعت 12:56 شب...پیام رو باز کردم و با خوندن اولین کلمه استرس و اظطراب گرفتم...«کوک ا.ت حالش خوب نیست» همین جمله میتونست باعث نابود شدن تمام خوشحالی هام بشه که شد...وقتی پیام رو کامل خوندم فهمیدم که دیگه اثری از اون ذوق و شوقی که بهخاطر کارم داشتم نیست...ا.ت؟! نه اون خوبه..توده مغزی؟! نه چیزی نمیشه...اگه بخوان عملش کنن چی...دستام شروع به لرزیدن کردن...سریع توی تماس ها رفتم و شماره ب/ت رو گرفتم...چند باری زنگ زدم و مدام توی اتاق تند تند قدم برمیداشتم تا جواب بده...از استرس پوست دستم رو میخوردم...اینکه جواب نمیداد حالم رو بدتر میکرد و باعث میشد بیشتر فکر کنم که الان کجاس.ا.ت پیششه؟..
______________________
اون قلب بالا رو قرمز کنید پلیزز ( ◜‿◝ )♡
۸.۹k
۰۹ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.