من برات مهم نیستم؟)
من برات مهم نیستم؟)
پارت 38
هونگ جو : فردا میرم
فیلیکس : الان برو نیکسی خوابه
هونگ جو: مهم نیست
هونگ جو به راهش ادامه داد و فیلیکس وارده اوتاق شد
ات تو اوتاق نبود و صدایه آب از حموم میامد فیلیکس حتس زد که ات تو حمومه ناخودآگاه خنده به لب اش اومد و سمته کمد لباس رفت بعد از عوض کردنه لباس هایش سمته تخت رفت رویه تخت دراز کشید
ات از حموم بیرون رفت و موهایش رو خشک کرد و سمته تخت رفت رویه تخت دراز کشید خیلی از فیلیکس فاصله داشت به فیلیکس پشته کرده بود و چراغ رو خاموش کرد فیلیکس نگاهی به همسر اش کرد همیشه خوده ات میرفت کناره فیلیکس دراز میکشید یا سرش رو می گذاشت رویه شونه فیلیکس
فیلیکس حسه دلتنگی بهش دست داد یعنی دل تنگه همسر اش شده بود دیگه همه چی رو پشته سر گذاشت و با خودش گفت
دلم برات تنگ شده
سمته همسرش اش نزدیک شد و دست اش رو گذاشت رویه ک*مره همسر اش
ات : دست تون رو بردارین
فیلیکس گوش نکرد و بهش بیشتر نزدیک شد و با دست اش موهایه رو گردنه همسر اش رو جم کرد ل*باش رو نزدیک گوشه همسر اش کرد و با اون صدایه بم اش گفت
فیلیکس : وقتی نیستی تخت خیلی سرده
و ل*باشو گذاشت رویه گردنه ات
ات : تو منو دوست داری ؟
فیلیکس سکوت کرد و اصلا انتظار نداشت این حرف رو از دهانه ات بشنوه
ات روشو سمته فیلیکس کرد و زل زد تو چشم هایه فیلیکس
ات : دوسم داری هر وقت این جوابمو درست گفتی اون وقت اجازه میدم بهم نزدیک بشی
و دوباره بهش پشت کرد
فیلیکس ل*ب هایش رو نزدیک گوشه همسر اش کرد
فیلیکس : تا کی بهم وقت میدی
ات : یک هفته
فیلیکس : باشه اجازه ندارم بهت دست بزنم میتونم بغلت کنم دیگه
ات در سوال فیلیکس جوابی نداد و فیلیکس به همسر اش نزدیک شد و اون رو در اغوشش گرفت
________________
صبح فیلیکس با جایه خالی همسرش بیدار شد و با خودش گفت
فیلیکس : یعنی کجا رفته نکن دوباره گذاشته رفته نه نمیره اخ لی فیلیکس این دختر با تو چیکار کرده
ات لباس هایه فینیکس رو عوض کرده بود و باهاش صحبت میکرد ناز اش میکرد و بوسی رو رویه پیشونیش گذاشت و فینیکس رو در اغوشش گرفت و سمته سالون میرفت با صدایه گریه دختر بچه به سمته حیاط رفت هونگ جو ساک اش رو گرفته بود و میخواست بره اما نیکسی گریه میکرد و پا یه هونگ جو رو گرفته بود و همش اشک می ریخت و میگفت
نیکسی : مامانی نرو خواهش میکنم چرا ترکم میکنی
هونگ جو: کافیه دیگه من مادرت نیستم برو پیشه پدرت
ات : هی دختره.... اینجوری با بچه حرف میزنی
هونگ جو نگاهی به ات کرد و ساک اش رو برداشت و از عمارت خارج شد
نیکس به دنباله هونگ جو میرفت که زمین خورد و همش گریه میکرد
فیلیکس : کافیه لی نیکسی پاشو دیگه خوشم نمیاد اینجوری گریه کنی
ات نگاهش به فیلیکس کرد ...
پارت 38
هونگ جو : فردا میرم
فیلیکس : الان برو نیکسی خوابه
هونگ جو: مهم نیست
هونگ جو به راهش ادامه داد و فیلیکس وارده اوتاق شد
ات تو اوتاق نبود و صدایه آب از حموم میامد فیلیکس حتس زد که ات تو حمومه ناخودآگاه خنده به لب اش اومد و سمته کمد لباس رفت بعد از عوض کردنه لباس هایش سمته تخت رفت رویه تخت دراز کشید
ات از حموم بیرون رفت و موهایش رو خشک کرد و سمته تخت رفت رویه تخت دراز کشید خیلی از فیلیکس فاصله داشت به فیلیکس پشته کرده بود و چراغ رو خاموش کرد فیلیکس نگاهی به همسر اش کرد همیشه خوده ات میرفت کناره فیلیکس دراز میکشید یا سرش رو می گذاشت رویه شونه فیلیکس
فیلیکس حسه دلتنگی بهش دست داد یعنی دل تنگه همسر اش شده بود دیگه همه چی رو پشته سر گذاشت و با خودش گفت
دلم برات تنگ شده
سمته همسرش اش نزدیک شد و دست اش رو گذاشت رویه ک*مره همسر اش
ات : دست تون رو بردارین
فیلیکس گوش نکرد و بهش بیشتر نزدیک شد و با دست اش موهایه رو گردنه همسر اش رو جم کرد ل*باش رو نزدیک گوشه همسر اش کرد و با اون صدایه بم اش گفت
فیلیکس : وقتی نیستی تخت خیلی سرده
و ل*باشو گذاشت رویه گردنه ات
ات : تو منو دوست داری ؟
فیلیکس سکوت کرد و اصلا انتظار نداشت این حرف رو از دهانه ات بشنوه
ات روشو سمته فیلیکس کرد و زل زد تو چشم هایه فیلیکس
ات : دوسم داری هر وقت این جوابمو درست گفتی اون وقت اجازه میدم بهم نزدیک بشی
و دوباره بهش پشت کرد
فیلیکس ل*ب هایش رو نزدیک گوشه همسر اش کرد
فیلیکس : تا کی بهم وقت میدی
ات : یک هفته
فیلیکس : باشه اجازه ندارم بهت دست بزنم میتونم بغلت کنم دیگه
ات در سوال فیلیکس جوابی نداد و فیلیکس به همسر اش نزدیک شد و اون رو در اغوشش گرفت
________________
صبح فیلیکس با جایه خالی همسرش بیدار شد و با خودش گفت
فیلیکس : یعنی کجا رفته نکن دوباره گذاشته رفته نه نمیره اخ لی فیلیکس این دختر با تو چیکار کرده
ات لباس هایه فینیکس رو عوض کرده بود و باهاش صحبت میکرد ناز اش میکرد و بوسی رو رویه پیشونیش گذاشت و فینیکس رو در اغوشش گرفت و سمته سالون میرفت با صدایه گریه دختر بچه به سمته حیاط رفت هونگ جو ساک اش رو گرفته بود و میخواست بره اما نیکسی گریه میکرد و پا یه هونگ جو رو گرفته بود و همش اشک می ریخت و میگفت
نیکسی : مامانی نرو خواهش میکنم چرا ترکم میکنی
هونگ جو: کافیه دیگه من مادرت نیستم برو پیشه پدرت
ات : هی دختره.... اینجوری با بچه حرف میزنی
هونگ جو نگاهی به ات کرد و ساک اش رو برداشت و از عمارت خارج شد
نیکس به دنباله هونگ جو میرفت که زمین خورد و همش گریه میکرد
فیلیکس : کافیه لی نیکسی پاشو دیگه خوشم نمیاد اینجوری گریه کنی
ات نگاهش به فیلیکس کرد ...
۳۶
۱۶ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.