عشق اجباری p1
...ا/ت...
من لی ا/ت هستم و ۲۲ سالمه خانواده من ادمای ثروتمندی هستن یه برادر دارم به اسم جیمین متاسفانه مجبورم با پسری که تاحالا ندیدمش ازدواج کنم
(فلش بک به دیروز)
مامان ا/ت:دخترم میشه باهم حرف بزنیم
ا/ت:باشه الان میام...خب چیزی شده؟
بابا ا/ت:خب...دخترم منو شریکم یه تصمیمی گرفتیم
ا/ت:همون اقای جئون؟
بابا ا/ت:اره
ا/ت:چه تصمیمی؟
بابا ا/ت:تو و پسر اقای جئون باید باهم ازدواج کنین
ا/ت:چی؟اما من نمیخوام من حتی پسرشم ندیدم!
بابا ا/ت:نگران نباش به زودی میبینیش
ا/ت:نخیر مامان تو یه چیزی به بابا بگو
مامان ا/ت:من نمیتونم چیزی بگم متاسفم
بابا ا/ت:دلبخواهی نیست تو مجبوری تازه پسرش با جیمین دوسته
جیمین:درسته اون پسر خوبیه منو اون ۶ ساله همو میشناسیم
ا/ت:خب که چی(با داد)
بابا ا/ت:حق نداری داد بزنی!
(ا/ت با گریه به طرف اتاقش میره)
ا/ت:اخه چرا زندگی من انقدر بده(با گریه)
(یه نفر در میزنه)
ا/ت:کیه؟
؟:جیمین
ا/ت:بیا داخل
(میاد داخل و کنار ا/ت میشینه)
جیمین:گریه نکن
ا/ت:چجوری میشه گریه نکنم وقتی که حق انتخاب ندارم
جیمین:اما حالا مجبوری دیگه وقتی بابا یه چیزی میگه باید انجام بشه
ا/ت:من اصلا براش مهم نیستم اون فقط به فکر خودشه
جیمین:خب...نمیدونم چی بگم درسته بابا بعضی وقتا فقط به خودش اهمیت میده اما مگه مهمه؟تا وقتی که منو داری نیازی نیست ناراحت بشی
ا/ت:تو همیشه حال منو خوب میکنی
(ا/ت جیمین رو بغل میکنه)
جیمین:میخوای شوهر اینده ات رو بهت معرفی کنم؟
ا/ت:اوهوم
جیمین:اسمش جونگ کوکه و خیلی باهوشه خیلی هم سرده من همیشه باهاش شوخی میکنم اما تاحالا ندیدم که یه لبخند کوچیکم بزنه روی دستش تتو داره و ورزش میکنه
ا/ت:عاه اینم از شانس من اگه حداقل رفتارش خوب بود یه چیزی
جیمین:خب...امیدوارم ازش خوشت بیاد دیگه دیروقته وقتشه بخوابی
ا/ت:باشه
(جیمین از اتاق میره بیرون)
(فردا)
مامان ا/ت:دخترم! ا/ت بلند شو دیگه چقدر میخوابی
ا/ت:چی...چیشده مگه(خواب الود)
مامان ا/ت:امروز اقای جئون همراه با خانوادش میان خونمون
ا/ت:چی!(تعجب)
مامان ا/ت:زود باش باید خودتو واسه امشب اماده کنی
ا/ت:خیلی خب
(ا/ت میره کاراش رو انجام میده و به طرف اشپزخونه میره)
جیمین:صبح بخیر
ا/ت:صبح بخیر (میشینه)
بابا ا/ت:ا/ت امیدوارم دیشب ناراحتت نکرده باشم اما مجبورم خودت میدونی
ا/ت:عیبی نداره بابا درکت میکنم تازه منم دیگه باید ازدواج کنم نمیتونم تا اخر عمر پیشت باشم
جیمین:خیلی خوشحالم باهم اشتی کردین
(خدمتکار صبحانه رو میاره و شروع به خوردن صبحانه میکنن)
...جونگ کوک...
من جونگ کوکم و ۲۷ سالمه من پدرم دیروز بهم گفت که باید با دختر شریکش ازدواج کنم و منم بدون اینکه چیزی بگم قبول کردم امشب قراره بریم خونه اقای لی
برای پارت بعد فالو لایک و کامنت فراموش نشه🌹
#فیک
من لی ا/ت هستم و ۲۲ سالمه خانواده من ادمای ثروتمندی هستن یه برادر دارم به اسم جیمین متاسفانه مجبورم با پسری که تاحالا ندیدمش ازدواج کنم
(فلش بک به دیروز)
مامان ا/ت:دخترم میشه باهم حرف بزنیم
ا/ت:باشه الان میام...خب چیزی شده؟
بابا ا/ت:خب...دخترم منو شریکم یه تصمیمی گرفتیم
ا/ت:همون اقای جئون؟
بابا ا/ت:اره
ا/ت:چه تصمیمی؟
بابا ا/ت:تو و پسر اقای جئون باید باهم ازدواج کنین
ا/ت:چی؟اما من نمیخوام من حتی پسرشم ندیدم!
بابا ا/ت:نگران نباش به زودی میبینیش
ا/ت:نخیر مامان تو یه چیزی به بابا بگو
مامان ا/ت:من نمیتونم چیزی بگم متاسفم
بابا ا/ت:دلبخواهی نیست تو مجبوری تازه پسرش با جیمین دوسته
جیمین:درسته اون پسر خوبیه منو اون ۶ ساله همو میشناسیم
ا/ت:خب که چی(با داد)
بابا ا/ت:حق نداری داد بزنی!
(ا/ت با گریه به طرف اتاقش میره)
ا/ت:اخه چرا زندگی من انقدر بده(با گریه)
(یه نفر در میزنه)
ا/ت:کیه؟
؟:جیمین
ا/ت:بیا داخل
(میاد داخل و کنار ا/ت میشینه)
جیمین:گریه نکن
ا/ت:چجوری میشه گریه نکنم وقتی که حق انتخاب ندارم
جیمین:اما حالا مجبوری دیگه وقتی بابا یه چیزی میگه باید انجام بشه
ا/ت:من اصلا براش مهم نیستم اون فقط به فکر خودشه
جیمین:خب...نمیدونم چی بگم درسته بابا بعضی وقتا فقط به خودش اهمیت میده اما مگه مهمه؟تا وقتی که منو داری نیازی نیست ناراحت بشی
ا/ت:تو همیشه حال منو خوب میکنی
(ا/ت جیمین رو بغل میکنه)
جیمین:میخوای شوهر اینده ات رو بهت معرفی کنم؟
ا/ت:اوهوم
جیمین:اسمش جونگ کوکه و خیلی باهوشه خیلی هم سرده من همیشه باهاش شوخی میکنم اما تاحالا ندیدم که یه لبخند کوچیکم بزنه روی دستش تتو داره و ورزش میکنه
ا/ت:عاه اینم از شانس من اگه حداقل رفتارش خوب بود یه چیزی
جیمین:خب...امیدوارم ازش خوشت بیاد دیگه دیروقته وقتشه بخوابی
ا/ت:باشه
(جیمین از اتاق میره بیرون)
(فردا)
مامان ا/ت:دخترم! ا/ت بلند شو دیگه چقدر میخوابی
ا/ت:چی...چیشده مگه(خواب الود)
مامان ا/ت:امروز اقای جئون همراه با خانوادش میان خونمون
ا/ت:چی!(تعجب)
مامان ا/ت:زود باش باید خودتو واسه امشب اماده کنی
ا/ت:خیلی خب
(ا/ت میره کاراش رو انجام میده و به طرف اشپزخونه میره)
جیمین:صبح بخیر
ا/ت:صبح بخیر (میشینه)
بابا ا/ت:ا/ت امیدوارم دیشب ناراحتت نکرده باشم اما مجبورم خودت میدونی
ا/ت:عیبی نداره بابا درکت میکنم تازه منم دیگه باید ازدواج کنم نمیتونم تا اخر عمر پیشت باشم
جیمین:خیلی خوشحالم باهم اشتی کردین
(خدمتکار صبحانه رو میاره و شروع به خوردن صبحانه میکنن)
...جونگ کوک...
من جونگ کوکم و ۲۷ سالمه من پدرم دیروز بهم گفت که باید با دختر شریکش ازدواج کنم و منم بدون اینکه چیزی بگم قبول کردم امشب قراره بریم خونه اقای لی
برای پارت بعد فالو لایک و کامنت فراموش نشه🌹
#فیک
۲۰.۵k
۱۸ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.