♡ ㅤ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲ ★
♡ ㅤ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲ ★
Dᴏɴ·ᴛ ғᴏʀɢᴇᴛ ᴛᴏ sᴍɪʟᴇ..﹗
فراموش نڪن ڪه لبخند بزنی..!
𝙤𝙣𝙚 𝙥𝙖𝙧𝙩𝙮🎟✨️
˓ ִֶָ ࣪وقتی روت غیرتی میشه ... 🤍
˓ ˖ ָ࣪➹ ִֶָ ࣪𓆝 𓆟 𓆞 𓆝 𓆛𓆝𓆝 𓆟 𓆞𓆝𓆛𓆝𓆝
parte:۳(پایان)
ویو نامجون
..کم🤍ره اوه بیول رو گرفت و بردش پیشه نقاشی ها ..که دیگه طاقت نیاوردم
نامی:استاد؟
استاد:بله؟
درواقع ی کاری کردم که نباید میکردم..ی سیلی زدم تو صورتش و همه مردم اونجا داشتن بهمون نگاه میکردن که یهو یعقشو گرفتم
نامجون:با این سن پسرت خجالت نمیکشی دختر مردم رو لمس میزنی؟*داد*
ویو اوه بیول
یهو نامجون ی سیلی زد به استاد البته اونموقع که کم🤍رمو لمس میکرد خیلی خجالت میکشیدم..و همه ی مردم داشتن بهمون نگاه میکردم ی نامجون ی دادی زد که تاحالا ندیدمش..خیلی بغض کرده بودم
اوه بیول:نامی..لطفا ولش کن*بغض*
استاد:دلت میخواد اخراجت کنم اقای..
نامی ب سیلی ی دیگه زد بهش یعنی دیگه فکنم گریم گرفته بود
نامجون:واسه چییی؟؟باید یکی تورو از اینجا انداخت بیرون که به دختر مردم دست میزنی*داد وحشتناک*
یکی از بعد همه جمع شده بودن تعجب کرده بودن یا بعضیا شیش نفر چهارنفر میومدن میگفتن نکن نزن اینا نگران بودن..نامی هم میگفت ولم کن
استاد:بس کن
نامجون یعقیه استاد رو ول کرد و دستمگرفت و یهو باهم از موزه رفتیم بیرون..فقط داشتم گریه میکردم از موزه خیلی دور شدیم شب بود ..نامی رفت توی پارک و هیچکس نبود هی داشتم گریه میکردم یهو دستمو ول کردم
اوه بیول:نامی..بس کن
نامجون:اهاننننن..میخوای بری پیشه اون استاد که لمست کنه؟؟خوبه کمکت کردم از خدات هم باشه*داد*
دیگه داشتم گریه میکردم از دادی که زد
ویو نامی
ی داد زدم سره اوه بیول که نمیخواستم بزنم..اخه اعصاب نداشتم و نمیخواستم داد بزنم سرش دیگه تحمل گریه های فرستم نداشتم سریع رفتم بغلش کردم..و داشت توی بغلم فقط گریه میکردم و حس میکردم لباسم خیس شده بخاطره همین فقط گذاشتم توی بغلم بمونه ..سرشو ناز میکردمم میبوسیدم
نامجون:نمیخواستم گریه کنی اوه بیول..فقط اعصبانی بودم فرشتم:)
جوابی نداد فکنم خوابش برد از بغلم در آوردمش خواب بود ولی به حالت خوابی گفت
اوه بیول:میشه کولم کنی؟*حالت خوابی*
ی لبخند زدم و کولش کردم و همونجا خوابش برد و رفتیم خونه..
*تمااامممممممممممم*
Dᴏɴ·ᴛ ғᴏʀɢᴇᴛ ᴛᴏ sᴍɪʟᴇ..﹗
فراموش نڪن ڪه لبخند بزنی..!
𝙤𝙣𝙚 𝙥𝙖𝙧𝙩𝙮🎟✨️
˓ ִֶָ ࣪وقتی روت غیرتی میشه ... 🤍
˓ ˖ ָ࣪➹ ִֶָ ࣪𓆝 𓆟 𓆞 𓆝 𓆛𓆝𓆝 𓆟 𓆞𓆝𓆛𓆝𓆝
parte:۳(پایان)
ویو نامجون
..کم🤍ره اوه بیول رو گرفت و بردش پیشه نقاشی ها ..که دیگه طاقت نیاوردم
نامی:استاد؟
استاد:بله؟
درواقع ی کاری کردم که نباید میکردم..ی سیلی زدم تو صورتش و همه مردم اونجا داشتن بهمون نگاه میکردن که یهو یعقشو گرفتم
نامجون:با این سن پسرت خجالت نمیکشی دختر مردم رو لمس میزنی؟*داد*
ویو اوه بیول
یهو نامجون ی سیلی زد به استاد البته اونموقع که کم🤍رمو لمس میکرد خیلی خجالت میکشیدم..و همه ی مردم داشتن بهمون نگاه میکردم ی نامجون ی دادی زد که تاحالا ندیدمش..خیلی بغض کرده بودم
اوه بیول:نامی..لطفا ولش کن*بغض*
استاد:دلت میخواد اخراجت کنم اقای..
نامی ب سیلی ی دیگه زد بهش یعنی دیگه فکنم گریم گرفته بود
نامجون:واسه چییی؟؟باید یکی تورو از اینجا انداخت بیرون که به دختر مردم دست میزنی*داد وحشتناک*
یکی از بعد همه جمع شده بودن تعجب کرده بودن یا بعضیا شیش نفر چهارنفر میومدن میگفتن نکن نزن اینا نگران بودن..نامی هم میگفت ولم کن
استاد:بس کن
نامجون یعقیه استاد رو ول کرد و دستمگرفت و یهو باهم از موزه رفتیم بیرون..فقط داشتم گریه میکردم از موزه خیلی دور شدیم شب بود ..نامی رفت توی پارک و هیچکس نبود هی داشتم گریه میکردم یهو دستمو ول کردم
اوه بیول:نامی..بس کن
نامجون:اهاننننن..میخوای بری پیشه اون استاد که لمست کنه؟؟خوبه کمکت کردم از خدات هم باشه*داد*
دیگه داشتم گریه میکردم از دادی که زد
ویو نامی
ی داد زدم سره اوه بیول که نمیخواستم بزنم..اخه اعصاب نداشتم و نمیخواستم داد بزنم سرش دیگه تحمل گریه های فرستم نداشتم سریع رفتم بغلش کردم..و داشت توی بغلم فقط گریه میکردم و حس میکردم لباسم خیس شده بخاطره همین فقط گذاشتم توی بغلم بمونه ..سرشو ناز میکردمم میبوسیدم
نامجون:نمیخواستم گریه کنی اوه بیول..فقط اعصبانی بودم فرشتم:)
جوابی نداد فکنم خوابش برد از بغلم در آوردمش خواب بود ولی به حالت خوابی گفت
اوه بیول:میشه کولم کنی؟*حالت خوابی*
ی لبخند زدم و کولش کردم و همونجا خوابش برد و رفتیم خونه..
*تمااامممممممممممم*
۶.۲k
۱۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.