پارت 43
یه لحظه از گفتن جولیا هنگ کردم ولی با یادآوری اینکه من رو
جولیا میشناسه، به خودم اومدم و پرونده رو ازش گرفتم.
لیا :مرسی .
ت فقط لبخندی زد و به چایی اشاره کرد.
ت:بخور، قهوه ها سرد میشه.
به اجبار پرونده رو، روی میز گذاشتم، فنجون قهوه رو
برداشتم و قلوپی از نوشیدم.
وقتی قهوه تموم شد، ت سینی رو برد آشپزخونه و منم سریع
پرونده رو برداشتم و شروع به خوندن کردم.
اینجا نوشته که دچار فراموشی کوتاه مدت شده و درمان داره.
اوه درمانش اینه که باید داروهاش رو سر موقعه مصرف کنه و
به مکانهایی بره که قبال خاطرات مهمی داشته.
با خوندن این جمله با فکری که به ذهنم رسید، لبخند محوی
روی لبم نشست که با شنیدن صدای پای ت، سریع جمعش
کردم و خودم رو به ناراحتی زدم.
]ت[
به سمت مبل رفتم و نشستم، نگاهی به جولیا انداختم که دیدم باغم خاصی بهم خیره شده.
با نگرانی گفتم:
ت:چیزی شده جولیا؟
جولیا سرش رو پایین انداخت، بعد چند دقیقه سرش رو بلند کرد،
خیره به چشمهام گفت:
لیا:ت من واقعا نمیدونم چی بگم!
با چشمای گرد شده گفتم:
ت :چرا ؟
لیا:خب...خب بهترین دوست من دچار یه مریضی شده و من باید
آخرین نفر این رو بفهمم!
از این ناراحتیش برای من ناراحت شدم و رفتم کنارش نشستم.
دستی که روی رون پاش بود رو گرفتم، به چشمهاش خیره شدم
و گفتم:
ت:جولیا من راضی نیستم انقدر تو ناراحت باشی و خ...
حرفم با صدای زنگ خوردن گوشیم قطع شد.
- ببخشید جولیا جان، من باید جواب بدم، شاید جیمین باشه.
باشه.
بلند شدم، به سمت گوشیم رفتم و برداشتم:
الو؟
جیمین: الو ت؟
جیمین بود.
ت:بله؟
زنگ زدم بگم دارم میام اگه میشه به اجوشی بگی ریموت
خراب شده بوق که زدم در رو باز کنه.
نگاهی به جولیا انداختم که دیدم خیره به منه، اون هم یه جور
خاصی که نتونستم تشخیص بدم.
ت:باشه عزیزم، بهش میگم.
جیمین:ممنون بیبی!
ت:فعلا.
گوشی رو سرجاش گذاشتم و به سمت جولیا رفتم.
جولیا با کنجکاوی پرسید:
لیا:کی بود؟
-
ت:جیمین، گفت داره میاد و به اجوشی بگم در رو باز کنه.
جولیا با شنیدن این حرفم یهو بلند شد و با عجله و هل گفت:
لیا:پس من بهتره برم!
متعجب از این رفتار جولیا، به سمتش رفتم و گفتم:
ِت:
جولیا، حالا که جیمین می خواد بیاد که اینجوری میکنی؟!
جولیا بیتوجه به حرفم، به سمت در سالن رفت و باز کرد. با دوبه سمتش رفتم که برگشت و گفت:
نه ت... الان این زمانها بهتره عاشقها تنها باشن، منم بهتره برم
سر تکون دادم.
ت:باشه .
جولیا به سمتم اومد و بغلم کرد که منم دست هام رو دورش حلقه
کردم، کنار گوشم گفت:
لیا : باز هم رو میبینیم.
ت: باشه.
لیا:فعلا.
جولیا رو که بدرقه کردم نگاهم خورد به اجوشی که داشت به
باغچهها آب میداد.
با صدای بلند گفتم:
- اجوشی؟
اجوشی با صدام سرش رو بلند کرد و اون هم بلند گفت:
- بله دخترم؟
ت:جیمین الان زنگ زد و گفت داره میاد؛ ریموت در خراب شده،
بوق که زد در رو باز کنید.
- چشم!
ت: ممنون.
در رو بستم، به سمت اتاقم رفتم و وارد شدم. روی میز توالت
بسته قرص و شیشه آب رو برداشتم، توی لیوان آب ا
ریختم ، یه
قرص درآوردم و خوردم.
روی تخت دراز شدم و منتظر موندم جیمین بیاد.
نمیدونم چقدر منتظر موندم که چشمهام گرم شد و به خواب
رفتم.
***
با لمس شدن لبهام بیدار شدم.
اوه لبهای جیمین بود. بوسیدمش، انگار فهمید بیدارم که سرش
رو بلند کرد و گفت:
جیمین: نمیخواستم بیدارت کنم.
ت : نه، مهم نیست!
جیمین »هوم«ی زمزمه کرد که گفتم:
ت: کی اومدی؟
جیمین: یک ساعتی میشه.
»وای«ی گفتم و راست روی تخت نشستم.
ت:چرا بیدارم نکردی؟
جیمین: نیاز نبود بیب.
یکم به چشمهای سیاهش نگاه کردم که لبخندی بهم زد و گفت:
جیمین :بی من حوصلهت سر رفت؟
خنده ریزی زدم و گفتم:
ت: خب میشه گفت، آره.
که با یادآوری اینکه جولیا اومده ادامه دادم:
ت: راستی جولیا اومد.
با این حرفم ابروهای جیمین بالا پرید و پرسید:
جیمین: جولیا؟
- سر تکون دادم و گفتم:
ت: آره، اومد اینجا یکم حرف زدیم که تو زنگ زدی و گفتی
داری میای اون هم سریع رفت.
جیمین کمی گوشه لبش رو جوید و کوتاه سر تکون داد.
لبم رو گاز گرفتم که نگاهش به لبم افتاد.
خیره شده بود به لبم و منم شیطنتم گل افتاد.
شروع کردم به مدام گاز گرفتن لبم که جیمین گفت:
جیمین: لعنتی میدونی نقطه ضعفم چیه؟
و هجوم به سمت لبم هجوم آورد.
پارت بعد اسماته بنظرتون اسمات بنویسم یا نه اگه بنویسیم فردا میزارم
جولیا میشناسه، به خودم اومدم و پرونده رو ازش گرفتم.
لیا :مرسی .
ت فقط لبخندی زد و به چایی اشاره کرد.
ت:بخور، قهوه ها سرد میشه.
به اجبار پرونده رو، روی میز گذاشتم، فنجون قهوه رو
برداشتم و قلوپی از نوشیدم.
وقتی قهوه تموم شد، ت سینی رو برد آشپزخونه و منم سریع
پرونده رو برداشتم و شروع به خوندن کردم.
اینجا نوشته که دچار فراموشی کوتاه مدت شده و درمان داره.
اوه درمانش اینه که باید داروهاش رو سر موقعه مصرف کنه و
به مکانهایی بره که قبال خاطرات مهمی داشته.
با خوندن این جمله با فکری که به ذهنم رسید، لبخند محوی
روی لبم نشست که با شنیدن صدای پای ت، سریع جمعش
کردم و خودم رو به ناراحتی زدم.
]ت[
به سمت مبل رفتم و نشستم، نگاهی به جولیا انداختم که دیدم باغم خاصی بهم خیره شده.
با نگرانی گفتم:
ت:چیزی شده جولیا؟
جولیا سرش رو پایین انداخت، بعد چند دقیقه سرش رو بلند کرد،
خیره به چشمهام گفت:
لیا:ت من واقعا نمیدونم چی بگم!
با چشمای گرد شده گفتم:
ت :چرا ؟
لیا:خب...خب بهترین دوست من دچار یه مریضی شده و من باید
آخرین نفر این رو بفهمم!
از این ناراحتیش برای من ناراحت شدم و رفتم کنارش نشستم.
دستی که روی رون پاش بود رو گرفتم، به چشمهاش خیره شدم
و گفتم:
ت:جولیا من راضی نیستم انقدر تو ناراحت باشی و خ...
حرفم با صدای زنگ خوردن گوشیم قطع شد.
- ببخشید جولیا جان، من باید جواب بدم، شاید جیمین باشه.
باشه.
بلند شدم، به سمت گوشیم رفتم و برداشتم:
الو؟
جیمین: الو ت؟
جیمین بود.
ت:بله؟
زنگ زدم بگم دارم میام اگه میشه به اجوشی بگی ریموت
خراب شده بوق که زدم در رو باز کنه.
نگاهی به جولیا انداختم که دیدم خیره به منه، اون هم یه جور
خاصی که نتونستم تشخیص بدم.
ت:باشه عزیزم، بهش میگم.
جیمین:ممنون بیبی!
ت:فعلا.
گوشی رو سرجاش گذاشتم و به سمت جولیا رفتم.
جولیا با کنجکاوی پرسید:
لیا:کی بود؟
-
ت:جیمین، گفت داره میاد و به اجوشی بگم در رو باز کنه.
جولیا با شنیدن این حرفم یهو بلند شد و با عجله و هل گفت:
لیا:پس من بهتره برم!
متعجب از این رفتار جولیا، به سمتش رفتم و گفتم:
ِت:
جولیا، حالا که جیمین می خواد بیاد که اینجوری میکنی؟!
جولیا بیتوجه به حرفم، به سمت در سالن رفت و باز کرد. با دوبه سمتش رفتم که برگشت و گفت:
نه ت... الان این زمانها بهتره عاشقها تنها باشن، منم بهتره برم
سر تکون دادم.
ت:باشه .
جولیا به سمتم اومد و بغلم کرد که منم دست هام رو دورش حلقه
کردم، کنار گوشم گفت:
لیا : باز هم رو میبینیم.
ت: باشه.
لیا:فعلا.
جولیا رو که بدرقه کردم نگاهم خورد به اجوشی که داشت به
باغچهها آب میداد.
با صدای بلند گفتم:
- اجوشی؟
اجوشی با صدام سرش رو بلند کرد و اون هم بلند گفت:
- بله دخترم؟
ت:جیمین الان زنگ زد و گفت داره میاد؛ ریموت در خراب شده،
بوق که زد در رو باز کنید.
- چشم!
ت: ممنون.
در رو بستم، به سمت اتاقم رفتم و وارد شدم. روی میز توالت
بسته قرص و شیشه آب رو برداشتم، توی لیوان آب ا
ریختم ، یه
قرص درآوردم و خوردم.
روی تخت دراز شدم و منتظر موندم جیمین بیاد.
نمیدونم چقدر منتظر موندم که چشمهام گرم شد و به خواب
رفتم.
***
با لمس شدن لبهام بیدار شدم.
اوه لبهای جیمین بود. بوسیدمش، انگار فهمید بیدارم که سرش
رو بلند کرد و گفت:
جیمین: نمیخواستم بیدارت کنم.
ت : نه، مهم نیست!
جیمین »هوم«ی زمزمه کرد که گفتم:
ت: کی اومدی؟
جیمین: یک ساعتی میشه.
»وای«ی گفتم و راست روی تخت نشستم.
ت:چرا بیدارم نکردی؟
جیمین: نیاز نبود بیب.
یکم به چشمهای سیاهش نگاه کردم که لبخندی بهم زد و گفت:
جیمین :بی من حوصلهت سر رفت؟
خنده ریزی زدم و گفتم:
ت: خب میشه گفت، آره.
که با یادآوری اینکه جولیا اومده ادامه دادم:
ت: راستی جولیا اومد.
با این حرفم ابروهای جیمین بالا پرید و پرسید:
جیمین: جولیا؟
- سر تکون دادم و گفتم:
ت: آره، اومد اینجا یکم حرف زدیم که تو زنگ زدی و گفتی
داری میای اون هم سریع رفت.
جیمین کمی گوشه لبش رو جوید و کوتاه سر تکون داد.
لبم رو گاز گرفتم که نگاهش به لبم افتاد.
خیره شده بود به لبم و منم شیطنتم گل افتاد.
شروع کردم به مدام گاز گرفتن لبم که جیمین گفت:
جیمین: لعنتی میدونی نقطه ضعفم چیه؟
و هجوم به سمت لبم هجوم آورد.
پارت بعد اسماته بنظرتون اسمات بنویسم یا نه اگه بنویسیم فردا میزارم
۱۲.۶k
۰۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.