پارت 6
پارت 6
چشمام گرد شد... پدر یونجون؟ .. :چیشد؟ چرا چشمات گرد شد؟ رفتارش کاملا با یونجون فرق داشت... یونجون خیلی بهتر بود، اصلا قابل مقایسه با پدرش نبود... یونجون من قلب نرمی داشت... ولی.. ولی این مرد معلومه قلبش از سنگه... :چ.. چرا منو اوردی اینجا؟ صدام گرفته بود... گلوم به شدت میسوخت... داشتم اتیش میگرفتم... سرماخوردگیم بدتر شده بود... :چون پسر منو عاشق خودت کردی! تو... یه پسر کاملا معمولی، و البته بدبخت ... ی..یونجون...عاشق من؟ هه...شوخیه..معلوم شوخیه...چشمام دوباره پر شدن..لعنتیا..:شوخیه قشنگی بود...چوی:من با هیچ کس شوخی ندارم...هیچکس...هیچکس اخرو تقریبا داد کشید. معلوم بود حرفاش کاملا جدیه...ولی نمیخواستم باور کنم...زمانی باور میکردم که یونجون خودش بگه...البته...اگه بتونم دوباره ببینمش... حتا اگه منو فراموش کنه... کاش من دوباره ببینمش...
ویوی یونجون:
امیدمو از دست ندادم... ولی خب دیگه از گشتن تو شهر و حاشیه ی شهر دست برداشتم... حالا مطمعن بودم بومگیو پیش کسی جز بابا نیست... فقط منتظر فرصتیم برای نجات بومگیو و نابود کردن کل دستگاه پدرم... درسته حقش نیست چون بابامه... ولی برا من پدری نکرده... منو شکسته... با حرفاش، با کاراش، با ترسایی که تو وجودم کاشتشون...
چشمام گرد شد... پدر یونجون؟ .. :چیشد؟ چرا چشمات گرد شد؟ رفتارش کاملا با یونجون فرق داشت... یونجون خیلی بهتر بود، اصلا قابل مقایسه با پدرش نبود... یونجون من قلب نرمی داشت... ولی.. ولی این مرد معلومه قلبش از سنگه... :چ.. چرا منو اوردی اینجا؟ صدام گرفته بود... گلوم به شدت میسوخت... داشتم اتیش میگرفتم... سرماخوردگیم بدتر شده بود... :چون پسر منو عاشق خودت کردی! تو... یه پسر کاملا معمولی، و البته بدبخت ... ی..یونجون...عاشق من؟ هه...شوخیه..معلوم شوخیه...چشمام دوباره پر شدن..لعنتیا..:شوخیه قشنگی بود...چوی:من با هیچ کس شوخی ندارم...هیچکس...هیچکس اخرو تقریبا داد کشید. معلوم بود حرفاش کاملا جدیه...ولی نمیخواستم باور کنم...زمانی باور میکردم که یونجون خودش بگه...البته...اگه بتونم دوباره ببینمش... حتا اگه منو فراموش کنه... کاش من دوباره ببینمش...
ویوی یونجون:
امیدمو از دست ندادم... ولی خب دیگه از گشتن تو شهر و حاشیه ی شهر دست برداشتم... حالا مطمعن بودم بومگیو پیش کسی جز بابا نیست... فقط منتظر فرصتیم برای نجات بومگیو و نابود کردن کل دستگاه پدرم... درسته حقش نیست چون بابامه... ولی برا من پدری نکرده... منو شکسته... با حرفاش، با کاراش، با ترسایی که تو وجودم کاشتشون...
۱.۸k
۲۲ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.