نقاب دار مشکی
ʙʟᴀᴄᴋ ᴍᴀꜱᴋᴇᴅ
(ꜱᴇᴄᴏɴᴅ ᴄʜᴀᴘᴛᴇʀ)
(ᴘᴀʀᴛ ²⁹)
( تو ماشین که ات در حال رانندگی و بقیه هم که نشسته بودن)
ات: اه پسره چقد رو مخ بودا..... بعد صد سال اومده انتظار داره برگردم پیشش......
سوجین: من ازش خوشم میاد.....
( یهو دخترا با تعجب به سوجین نگاه میکنن)
ات: سوجین جان عزیزم حالت خوبه؟؟؟..... تا دو دقیقه پیش داشتی پسره رو میخوردی الان میگی خوشم میاد..... بعدشم چرا؟؟
سوجین: خب اون موقع اشتباه کردم دیگه الان پشیمونم.... پسر خوبیه خدا وکیلی ات هواتو انقد داشته بود خاک تو سرت قدر نشناس....
ات: ( با قیافه پوکر بهش نگاه کرد)
سوجین: خب راس میگم دیگه..... مگه یادت نیست چه کارایی برات کرد؟..... حتما اون موقع اشتباه کرده بود و شایدم داره راست میگه این از اول صداقتش معلوم بود..... برید رل بزنید توروخدا.....
ات: سوجین خفه میشی یا این انگشتو بکنم تو حلقت؟.... ( منظورش فاک بودن دوستان😞📿)
سوجین: یبارم به حرف ما گوش کن چی میشه مگه خب.....
ات: من دیگه کای رو دوست ندارم سوجین....!!
سوجین: خب دوباره دوست بدار.....
امیلیا: سوجین خواهشا خفه شو..... دوباره مشروب زیاد خوردیا.....
سوجین: به تو چه.....
امیلیا: ترب چه خونت کجاست تو باغچه....
سوجین: هههه با مزه.....
امیلیا: ( با این قیافه😒😐)
ات: جفتتون الان لال میشید یا همینجا میندازمتون پایین و میرم.....
( بعد این حرف ات همه سکوت کردن تا برسن عمارت...... وقتی رسیدن ماشین گذاشتن تو عمارت و پیاده شدن و به داخل رفتن..... چراغا خاموش بود ات روشن کرد)
ات: وااا پسرا هنوز نیومدن..... ساعت 11 هست.....
سوجین: به من چه من که خوابم میاد رفتم بخوابم..... ( سوجین رفت اتاق خودش و بقیه هم رفتن اتاق هاشون...... لباساشون عوض کردن صورت هاشون شستن و داشتن با گوشی هاشون ور میرفتن)
ات ویو
ساعت 12 بود و یکم نگران شدم تصمیم گرفتم زنگ بزنم جیمین...... زنگ زدم چند بار بوق خورد و بالاخره جواب داد......
جیمین: جانم.....
ات: سلام جیمین پس کجایی....
جیمین: سلام هیچی صدای اهنگ زیاد بود نشنیدم.....
ات: اها..... پس کجایین چرا نمیاین....
جیمین: بابا این فک کردیم فقط گروه های پسرا هستن نگو دخترا هم هستن چون ما معروفترینشون هستیم میرفتیم با همه سلام میدادیم و حرف میزدیم بر همین یکم طولانی شد......
ات: دخترا گوه خوردن که اونجا بودن..... ( داد)
جیمین: ایییی گوشم کر شد.... ( خنده)
ات: همین الان میاید خونه همتون وگرنه نه من نه شماهااااا...... ( داد عصبی..... تلفن قطع کرد)
جیمین: وایییی نمیدونستم روم غیرت داره.... ( کیوت ذوق)
ادامه اش تو کامنتا
(ꜱᴇᴄᴏɴᴅ ᴄʜᴀᴘᴛᴇʀ)
(ᴘᴀʀᴛ ²⁹)
( تو ماشین که ات در حال رانندگی و بقیه هم که نشسته بودن)
ات: اه پسره چقد رو مخ بودا..... بعد صد سال اومده انتظار داره برگردم پیشش......
سوجین: من ازش خوشم میاد.....
( یهو دخترا با تعجب به سوجین نگاه میکنن)
ات: سوجین جان عزیزم حالت خوبه؟؟؟..... تا دو دقیقه پیش داشتی پسره رو میخوردی الان میگی خوشم میاد..... بعدشم چرا؟؟
سوجین: خب اون موقع اشتباه کردم دیگه الان پشیمونم.... پسر خوبیه خدا وکیلی ات هواتو انقد داشته بود خاک تو سرت قدر نشناس....
ات: ( با قیافه پوکر بهش نگاه کرد)
سوجین: خب راس میگم دیگه..... مگه یادت نیست چه کارایی برات کرد؟..... حتما اون موقع اشتباه کرده بود و شایدم داره راست میگه این از اول صداقتش معلوم بود..... برید رل بزنید توروخدا.....
ات: سوجین خفه میشی یا این انگشتو بکنم تو حلقت؟.... ( منظورش فاک بودن دوستان😞📿)
سوجین: یبارم به حرف ما گوش کن چی میشه مگه خب.....
ات: من دیگه کای رو دوست ندارم سوجین....!!
سوجین: خب دوباره دوست بدار.....
امیلیا: سوجین خواهشا خفه شو..... دوباره مشروب زیاد خوردیا.....
سوجین: به تو چه.....
امیلیا: ترب چه خونت کجاست تو باغچه....
سوجین: هههه با مزه.....
امیلیا: ( با این قیافه😒😐)
ات: جفتتون الان لال میشید یا همینجا میندازمتون پایین و میرم.....
( بعد این حرف ات همه سکوت کردن تا برسن عمارت...... وقتی رسیدن ماشین گذاشتن تو عمارت و پیاده شدن و به داخل رفتن..... چراغا خاموش بود ات روشن کرد)
ات: وااا پسرا هنوز نیومدن..... ساعت 11 هست.....
سوجین: به من چه من که خوابم میاد رفتم بخوابم..... ( سوجین رفت اتاق خودش و بقیه هم رفتن اتاق هاشون...... لباساشون عوض کردن صورت هاشون شستن و داشتن با گوشی هاشون ور میرفتن)
ات ویو
ساعت 12 بود و یکم نگران شدم تصمیم گرفتم زنگ بزنم جیمین...... زنگ زدم چند بار بوق خورد و بالاخره جواب داد......
جیمین: جانم.....
ات: سلام جیمین پس کجایی....
جیمین: سلام هیچی صدای اهنگ زیاد بود نشنیدم.....
ات: اها..... پس کجایین چرا نمیاین....
جیمین: بابا این فک کردیم فقط گروه های پسرا هستن نگو دخترا هم هستن چون ما معروفترینشون هستیم میرفتیم با همه سلام میدادیم و حرف میزدیم بر همین یکم طولانی شد......
ات: دخترا گوه خوردن که اونجا بودن..... ( داد)
جیمین: ایییی گوشم کر شد.... ( خنده)
ات: همین الان میاید خونه همتون وگرنه نه من نه شماهااااا...... ( داد عصبی..... تلفن قطع کرد)
جیمین: وایییی نمیدونستم روم غیرت داره.... ( کیوت ذوق)
ادامه اش تو کامنتا
۶.۷k
۲۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.