★وقتی فقط دوست بودن...Pt1
با نگاهی پر از عشق به پسر روبه رویش خیره شده بود. تنها دیدن چهره ی خوشحال پسر، که با ذوق تمام اتفاقات روزش را تعریف میکرد به مینهو آرامش میداد و او را غرق در احساساتش میکرد. جوری که حتی بهجای گوش دادن به حرف های جیسونگ، به اجزای صورت و لب هایش که مدام در حال حرکت بودن خیره شده بود و لبخندی ملیح بر لب داشت. مینهو در شکل گرفتم این لبخند هیچ نقشی نداشت، چون این لبخند، از خود بی خود شدنش و حتی حواس پرتی اش، همه و همه از احساسات مینهو نشاط میگرفتند.
جیسونگ همچان که با ذوق صحبت میکرد، متوجه حواس پرتی مینهو شد؛ به همین خاطر حرفش را قطع و با تعجب به پسر روبهرویش خیره شد.
_مینو؟ مینهو؟ لی مینهو؟ الووووو؟
همچنان که پسر روبهرویش را صدا میزد، دستش را جلوی صورت مینهو تکان تکان میداد.
بالاخره مینهو حواسش رو جمع کرد و با حالتی ریلکس که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده بود لب زد:
_دارم گوش میدم
_اره ارواح عمت
کمی از قهوه اش نوشید و پاسخ داد:
_بیا فقط از اینجا بریم، کافه اش خیلی بهم وایب خوبی نمیده
_باش، بریم
.
.
.
.
بعد از توقف ماشین جلوی خونه جیسونگ، هردو به آرامی از ماشین خارج شدند.
مینهو هنوز در حال بستن در ماشین بود که با صدای جیسونگ به سمت پسر برگشت.
_تو اینجا چیکار میکنی؟
اول، فکر میکرد جیسونگ با اون باشه ولی تها دیدن دختر روبهروی پسر کافی بود تا متوجه اشتباهش بشه.
_به نظرت چرا اینجام؟ خودت هم خوب میدونی چقدر دوست دارم. تا کی میخوای این قهر مسخره رو کشش بدی؟
_اوه سول یون، همه چیز بین ما تموم شده. مثل اینکه یادت رفته، تو بهم خیانت کردی! اینو میفهمی؟
_من بهت خیانت نکردم!
_هرچی هم شده باشه، دیگه بهت حسی ندارم که بخوایم دوباره به هم برگردیم
درسته که جیسونگ با سردی تمام این حرف هارو میزد، اما همشون دروغ بودن. تنها کسی هم که میدونست این حرف جیسونگ دروغه، مینهو بود. اون خیلی خوب میدونه توی دل صمیمی ترین دوستش چی میگذره، ولی آرزو میکرد ای کاش نمیدونست، ای کاش این حرف جیسونگ راست میبود، ای کاش واقعا هیچ احساسی نسبت به دوست دختر سابقش نمیداشت.
شاید دلیل همین آرزو ها، دلیل رفتار هایش نسبت به جیسونگ بود. دلیل این حواس پرتی ها و لبخندش، تمام این حسادت ها و آرزو ها....
[همه میگن دختر و پسر نمیتونن دوست باشن، پس چرا نمیتونم با جیسونگ، کسی که همجنس خودمه دوست باشم؟ چرا نمیتونم به چشم یک دوست ببینمش؟]
این خلاصه تمام افکاری بود که در ذهن مینهو ریشه زده بودند. افکاری که حتی باعث کم خوابی، ضعف، افسردگی و ... اش بشن، تنها یک چیز میتونست اون پسر رو آروم کنه، اما اون چی بود؟
وقتی جیسونگ رو میدید، نمیتونست خوشحال نباشه، نمیتونست سرکوبشون کنه و نمیتونست آرزوی توقف زمان رو نداشته باشه، پس قطعا اون یک چیز درباره جیسونک بود!
تنها یک تصویر برای پاره کردن ریشه افکار مینهو و رسیدن به جواب اون سوال کافی بود، تصویر بوسه آشتی جیسونگ و دوست دختر سابقش، یا به عبارتی دوست دخترش!
در همین حینی که مینهو در افکارش غرق شده بود، جیسونگ و سول یون دوباره به هم برگشته بودند، حالا هم داشتن جلوی چشماش باهم بوسه فرانسوی میرفتن؟
________
اینو توی زنگ تفریحای مدرسه نوشتم🗿🚬
جیسونگ همچان که با ذوق صحبت میکرد، متوجه حواس پرتی مینهو شد؛ به همین خاطر حرفش را قطع و با تعجب به پسر روبهرویش خیره شد.
_مینو؟ مینهو؟ لی مینهو؟ الووووو؟
همچنان که پسر روبهرویش را صدا میزد، دستش را جلوی صورت مینهو تکان تکان میداد.
بالاخره مینهو حواسش رو جمع کرد و با حالتی ریلکس که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده بود لب زد:
_دارم گوش میدم
_اره ارواح عمت
کمی از قهوه اش نوشید و پاسخ داد:
_بیا فقط از اینجا بریم، کافه اش خیلی بهم وایب خوبی نمیده
_باش، بریم
.
.
.
.
بعد از توقف ماشین جلوی خونه جیسونگ، هردو به آرامی از ماشین خارج شدند.
مینهو هنوز در حال بستن در ماشین بود که با صدای جیسونگ به سمت پسر برگشت.
_تو اینجا چیکار میکنی؟
اول، فکر میکرد جیسونگ با اون باشه ولی تها دیدن دختر روبهروی پسر کافی بود تا متوجه اشتباهش بشه.
_به نظرت چرا اینجام؟ خودت هم خوب میدونی چقدر دوست دارم. تا کی میخوای این قهر مسخره رو کشش بدی؟
_اوه سول یون، همه چیز بین ما تموم شده. مثل اینکه یادت رفته، تو بهم خیانت کردی! اینو میفهمی؟
_من بهت خیانت نکردم!
_هرچی هم شده باشه، دیگه بهت حسی ندارم که بخوایم دوباره به هم برگردیم
درسته که جیسونگ با سردی تمام این حرف هارو میزد، اما همشون دروغ بودن. تنها کسی هم که میدونست این حرف جیسونگ دروغه، مینهو بود. اون خیلی خوب میدونه توی دل صمیمی ترین دوستش چی میگذره، ولی آرزو میکرد ای کاش نمیدونست، ای کاش این حرف جیسونگ راست میبود، ای کاش واقعا هیچ احساسی نسبت به دوست دختر سابقش نمیداشت.
شاید دلیل همین آرزو ها، دلیل رفتار هایش نسبت به جیسونگ بود. دلیل این حواس پرتی ها و لبخندش، تمام این حسادت ها و آرزو ها....
[همه میگن دختر و پسر نمیتونن دوست باشن، پس چرا نمیتونم با جیسونگ، کسی که همجنس خودمه دوست باشم؟ چرا نمیتونم به چشم یک دوست ببینمش؟]
این خلاصه تمام افکاری بود که در ذهن مینهو ریشه زده بودند. افکاری که حتی باعث کم خوابی، ضعف، افسردگی و ... اش بشن، تنها یک چیز میتونست اون پسر رو آروم کنه، اما اون چی بود؟
وقتی جیسونگ رو میدید، نمیتونست خوشحال نباشه، نمیتونست سرکوبشون کنه و نمیتونست آرزوی توقف زمان رو نداشته باشه، پس قطعا اون یک چیز درباره جیسونک بود!
تنها یک تصویر برای پاره کردن ریشه افکار مینهو و رسیدن به جواب اون سوال کافی بود، تصویر بوسه آشتی جیسونگ و دوست دختر سابقش، یا به عبارتی دوست دخترش!
در همین حینی که مینهو در افکارش غرق شده بود، جیسونگ و سول یون دوباره به هم برگشته بودند، حالا هم داشتن جلوی چشماش باهم بوسه فرانسوی میرفتن؟
________
اینو توی زنگ تفریحای مدرسه نوشتم🗿🚬
۴۸۴
۰۳ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.