دو پارتی تهیونگp2
همینطور بی اختیار اشک میریختم که یهو(حقیقتاً اتفاق خاصی نمیوفته فقط خواستم داستانو مهیج تر کنم😁)
سریع بلند شدم ا/ت رو برآید استایل بغل کردم و با نهایت سرعت رسوندم بیمارستان
_دکتر دکتر(با داد و گریه )
(علامت دکتر×)
×چیشده آقا اینجا بیمارستانه چخبرطونه
_دکتر کمکم کنین حا..ل حال همسرم اصلا خوب نیست (گریه)
×بزارید رو تخت تا معاینشون کنم
ا/ت رو گذاشتم تو اون اتاق دکتر و پرستار تو اتاقش بودن خیلی نگرانش بودم که دیدم دکتر از اتاقش اومد بیرون
_آقای دکتر حال همسرم چطوره؟(با نگرانی که تو چهرش موج میزد)
×نگران نباشید حل همسرتون خوبه ولی اگه یکم دیر تر رسونده بودینش از دست میدادیمش(حرف همه ی دکترا🤌😂)
_میتونم ببینمش؟
×البته فقط الان خواب هستن سِرمشون تموم شه میتونید مرخصشون کنید
_خیلی ممنونم
اینو گفتم و یه تعظیم کوتاه کردم رفتم سمت اتاق ا/ت که دیدم عین فرشته ها خوابیده کنار تختش نشستم و آروم و نوازش وار دستمو رو سرش میکشیدم که یهو بیدار شد
ویو ا/ت :
چشمامو باز کردم که یه نور شدید سفید خورد تو چشمم که باعث شد سریع و دوباره چشمامو ببندم ولی کم کم چشمامو باز کردم که دیدم ته با یه دست دستمو گرفته و با دست دیگش سرم و نوازش میکنه حقیقتاً بغض گلومو چنگ میزد که بالاخره ته سکوت سنگین بینمون رو شکست.
_عزیزم بیدار شدی
+من چرا الان اینجام چرا نجاتم دادی ( با بغض )
_آخه این چه حرفیه دوست نداشتی دیگه منو ببینی؟ یا میخواستی منو از داشتنت محروم کنی؟ هوم؟
+مگه من واست مهمم هان ؟( هنوز بغض )
_مگه میشه فرشته کوچولوم واسم مهم نباشه؟
+اگه واست مهم بودم انقدر باهام سرد نبودی ( بغض )
_ببخشید خانوم کوچولو
+ته!
_جونم
+میگم میشه هر وقت دعوامون شد یا خسته بودی بجای اینکه باهام قهرکنی یا سرد بشی منو برنی؟
_آخه من برا چی باید سر یه چیز بیخود دست رو زندگیم بلند کنم؟هوم؟
+آخه....
با قرار گرفتن چیز نرمی رو لبام حرفم نصفه موند.
_دیگه کم کم داشت طعم لبات یادم میرفت توتفرگی کوچولو
پایان:))))
منتظر کامنتاتون هستمااا🫂💞🙂
سریع بلند شدم ا/ت رو برآید استایل بغل کردم و با نهایت سرعت رسوندم بیمارستان
_دکتر دکتر(با داد و گریه )
(علامت دکتر×)
×چیشده آقا اینجا بیمارستانه چخبرطونه
_دکتر کمکم کنین حا..ل حال همسرم اصلا خوب نیست (گریه)
×بزارید رو تخت تا معاینشون کنم
ا/ت رو گذاشتم تو اون اتاق دکتر و پرستار تو اتاقش بودن خیلی نگرانش بودم که دیدم دکتر از اتاقش اومد بیرون
_آقای دکتر حال همسرم چطوره؟(با نگرانی که تو چهرش موج میزد)
×نگران نباشید حل همسرتون خوبه ولی اگه یکم دیر تر رسونده بودینش از دست میدادیمش(حرف همه ی دکترا🤌😂)
_میتونم ببینمش؟
×البته فقط الان خواب هستن سِرمشون تموم شه میتونید مرخصشون کنید
_خیلی ممنونم
اینو گفتم و یه تعظیم کوتاه کردم رفتم سمت اتاق ا/ت که دیدم عین فرشته ها خوابیده کنار تختش نشستم و آروم و نوازش وار دستمو رو سرش میکشیدم که یهو بیدار شد
ویو ا/ت :
چشمامو باز کردم که یه نور شدید سفید خورد تو چشمم که باعث شد سریع و دوباره چشمامو ببندم ولی کم کم چشمامو باز کردم که دیدم ته با یه دست دستمو گرفته و با دست دیگش سرم و نوازش میکنه حقیقتاً بغض گلومو چنگ میزد که بالاخره ته سکوت سنگین بینمون رو شکست.
_عزیزم بیدار شدی
+من چرا الان اینجام چرا نجاتم دادی ( با بغض )
_آخه این چه حرفیه دوست نداشتی دیگه منو ببینی؟ یا میخواستی منو از داشتنت محروم کنی؟ هوم؟
+مگه من واست مهمم هان ؟( هنوز بغض )
_مگه میشه فرشته کوچولوم واسم مهم نباشه؟
+اگه واست مهم بودم انقدر باهام سرد نبودی ( بغض )
_ببخشید خانوم کوچولو
+ته!
_جونم
+میگم میشه هر وقت دعوامون شد یا خسته بودی بجای اینکه باهام قهرکنی یا سرد بشی منو برنی؟
_آخه من برا چی باید سر یه چیز بیخود دست رو زندگیم بلند کنم؟هوم؟
+آخه....
با قرار گرفتن چیز نرمی رو لبام حرفم نصفه موند.
_دیگه کم کم داشت طعم لبات یادم میرفت توتفرگی کوچولو
پایان:))))
منتظر کامنتاتون هستمااا🫂💞🙂
۲.۷k
۱۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.