عشق یا قتل پارت ۴
پ ۴ ق ۱ : از جینهو جدا شدم و رفتم سوار شدم تو چشمای هم نگاه میکردیم
- خوشگل شدی
اومد جلو فهمیدم میخواد چیکار کنه رومو اون طرف کردم و کمربند و گرفتم بستم سر جاش خشکش زده بود نیشخندی زد و درست نشست منم نشستم و بعد راه افتاد
- تو اون روز اونجا چیکار میکردی؟
+ فرار کرده بودم
- چرا!؟
+ خوب من .......اجازه ندارم از خونه برم بیرون خسته شده بودم زدم بیرون و فرار کردم
دستمو گرفت
- کنار من دیگه چیزیت نمیشه
لبخندی زد
رفتیم ت یه فروشگاه راستش هیچکدوم رو نمیخواستم نمیگم قشنگ نبودن ولی خوب خیلی یه جورایی جلوی جونگ کوک پوشیدن اون لباسا دیگه.........
- هیچکدوم رو نمیخوای؟
+ اممم....نه
- باشه
دستمو گرفت کشید برد تو یه فروشگاه
- اینو بدید
فروشنده : چشم
فروشنده لباسو داد به جوگ کوک اون داد به من
- برو بپوش از طرف من چشمک انداخت و لبخندی زد
+ باشه
لباسو گرفت و رفتم تو اتاق پروف پوشیدم
پ ۴ ق ۲: اومدم بیرون داشتم جلو آینه نگاه میکردم
+ خیلی قشنگه لبخندی زدم
ک از پشت بهم چسبید و دم گوشم زمزمه کرد
- خیلی قشنگ شدی
با یه دستش از کنار گردنم نوازش کنان برد پایین و دستمو گرفت آورد بالا گذاشت رو صورتش آروم گف
- چطور به نظر میرسیم؟
یه بوس کوچیک گذاشت کنار گوشم
+ میشه خواهش کنم اینجا دیگه این کارا رو نکنی ( مجبور بودی این حرفو بزنی آخه 😐💔)
- خوب.....باشه
ازم فاصله گرفت منم یه نگاه طرفش کردم بعد رفتم لباس و عوض کنم تو اتاق پروف پشتمو به در زدم ا/ت فکرای بیخود نکن ولی اون چی اگه بفهمه جونگ کوک بهم دست زده.........اوه خدا نه نه در زد
+ بله؟
- میشه خواهش کنم سریعتر لباستو بپوشی بیای بیرون داره دیر میشه
+ باشه
- منتظرم
لباسامو پوشیم و رفتم بیرون
پ ۴ ق ۳: ...........چند ساعت بعد.........تو ماشین بودم خیلی دیر شده بود حتما بابابزرگ باید خفم میکنه ساعت ۱۲ نصفه شبه و من تو ماشینم هنوز باید بر گردم جونگ کوک اومد سوار شد بلافاصله گفتم
+ من باید برگردم
- نمیشه
+ جی چرا؟!؟
- من خیلی خستم عزیزم بعدم تا خونه ی شما خیلی دوره برای سلامتیمون بریم خونه ی من ۱۰ دقیقه بیشتر راه نیس
+ اما
نزاشت حرف بزنم
- بابابزرگت کاری نداره نگران اون نباش
+ آخه
دوباره خرفمو قط کرد
- ت که نمیخوای تصادف کنیم من چشام سیاهی میره بریم خونه ی من
نمیشد تو چشمای هم نگاه میکردیم نمیتونستم راضیش کنم منو ببره خونه ی خودمون وایستارن جلو حرفاش مث وایستادن رو به رویه یه کوه بود که نمیتونستم ازش فراتر برم سخنمو قط کردم با تکون دادن سرم تایید کردم و راه افتاد رفتیم ت خونه ی اون از در وورودی که گذشتیم پیاده شدیم سویچ و داد به خدمتکار اومد دستمو گرفت و برد دنبال خودش قدم های استوار و محکم برمیداشت دنبالش راه افتادم چه خونه ای انگار قصر بود
- خوشگل شدی
اومد جلو فهمیدم میخواد چیکار کنه رومو اون طرف کردم و کمربند و گرفتم بستم سر جاش خشکش زده بود نیشخندی زد و درست نشست منم نشستم و بعد راه افتاد
- تو اون روز اونجا چیکار میکردی؟
+ فرار کرده بودم
- چرا!؟
+ خوب من .......اجازه ندارم از خونه برم بیرون خسته شده بودم زدم بیرون و فرار کردم
دستمو گرفت
- کنار من دیگه چیزیت نمیشه
لبخندی زد
رفتیم ت یه فروشگاه راستش هیچکدوم رو نمیخواستم نمیگم قشنگ نبودن ولی خوب خیلی یه جورایی جلوی جونگ کوک پوشیدن اون لباسا دیگه.........
- هیچکدوم رو نمیخوای؟
+ اممم....نه
- باشه
دستمو گرفت کشید برد تو یه فروشگاه
- اینو بدید
فروشنده : چشم
فروشنده لباسو داد به جوگ کوک اون داد به من
- برو بپوش از طرف من چشمک انداخت و لبخندی زد
+ باشه
لباسو گرفت و رفتم تو اتاق پروف پوشیدم
پ ۴ ق ۲: اومدم بیرون داشتم جلو آینه نگاه میکردم
+ خیلی قشنگه لبخندی زدم
ک از پشت بهم چسبید و دم گوشم زمزمه کرد
- خیلی قشنگ شدی
با یه دستش از کنار گردنم نوازش کنان برد پایین و دستمو گرفت آورد بالا گذاشت رو صورتش آروم گف
- چطور به نظر میرسیم؟
یه بوس کوچیک گذاشت کنار گوشم
+ میشه خواهش کنم اینجا دیگه این کارا رو نکنی ( مجبور بودی این حرفو بزنی آخه 😐💔)
- خوب.....باشه
ازم فاصله گرفت منم یه نگاه طرفش کردم بعد رفتم لباس و عوض کنم تو اتاق پروف پشتمو به در زدم ا/ت فکرای بیخود نکن ولی اون چی اگه بفهمه جونگ کوک بهم دست زده.........اوه خدا نه نه در زد
+ بله؟
- میشه خواهش کنم سریعتر لباستو بپوشی بیای بیرون داره دیر میشه
+ باشه
- منتظرم
لباسامو پوشیم و رفتم بیرون
پ ۴ ق ۳: ...........چند ساعت بعد.........تو ماشین بودم خیلی دیر شده بود حتما بابابزرگ باید خفم میکنه ساعت ۱۲ نصفه شبه و من تو ماشینم هنوز باید بر گردم جونگ کوک اومد سوار شد بلافاصله گفتم
+ من باید برگردم
- نمیشه
+ جی چرا؟!؟
- من خیلی خستم عزیزم بعدم تا خونه ی شما خیلی دوره برای سلامتیمون بریم خونه ی من ۱۰ دقیقه بیشتر راه نیس
+ اما
نزاشت حرف بزنم
- بابابزرگت کاری نداره نگران اون نباش
+ آخه
دوباره خرفمو قط کرد
- ت که نمیخوای تصادف کنیم من چشام سیاهی میره بریم خونه ی من
نمیشد تو چشمای هم نگاه میکردیم نمیتونستم راضیش کنم منو ببره خونه ی خودمون وایستارن جلو حرفاش مث وایستادن رو به رویه یه کوه بود که نمیتونستم ازش فراتر برم سخنمو قط کردم با تکون دادن سرم تایید کردم و راه افتاد رفتیم ت خونه ی اون از در وورودی که گذشتیم پیاده شدیم سویچ و داد به خدمتکار اومد دستمو گرفت و برد دنبال خودش قدم های استوار و محکم برمیداشت دنبالش راه افتادم چه خونه ای انگار قصر بود
۳۴.۰k
۲۵ خرداد ۱۴۰۰