داستان۲ پارت۸
شیومین:باز این جدی شد...یااا بچه...چان رو باید ببریم پیشش نه اونو بیاریم اینجا....
چن خندید:تا شما تصمیم میگیرید کی رو پیش کی ببرید من این غذا رو برای چان میبرم...
کیونگسو:کالبی گرفتی؟
چن:آره..زیاد گرفتم که با هم بخوریم...شمام بیاد تا سرد نشده....
همه رفتن پیش چانیول و زمانی که کاملا خوابش ببره پیشش موندن...
شیومین:خوب بریم که فردا کار خیلی مهمی داریم...
کیونگسو:من پیشش می مونم...من که مثل شما نمی تونم خوب صحبت کنم...حداقل اینجا به یه دردی میخورم...ممکنه وقتی چان بیدار بشه بترسه...
سوهو دستشو روی شونه سو گذاشت...
سوهو:تو مطمعنی؟...دیروزم تو اینجابودی...خسته نیستی؟..
بکهیون:می خوای من بمونم؟..
کیونگسو:نه فردا به تو بیشتر از من نیازه...یادت نره هرچی زبون بلدی بریز تا راضیش کنی...
بکهیون خندید:نگران چی هستی برادر...جوری راضیش کنم که با کله بیاد...
با رفتن بچه ها کیونگسو تخت همراه رو مرتب کرد و به طرف چانیود برگشت که با چشمای بازش روبرو شد...
کیونگسو کنارش نشست:صدای ما بیدارت کرد؟
چانیول:نه...خواب نبودم...
کیونگسو:چرا نخوابیدی؟...تشنته؟...
چانیول:نه...می ترسم ببینمش...
کیونگسو:.....می خوای با هم کمی حرف بزنیم.؟...
چانیول:آره...برای فردا برنامه ای دارید.؟...
کیونگسو:نه چطور؟...
چانیول:آخه...انگار همتون استرس داشتید....
کیونگسو :آها اونو میگی؟...برنامه خاصی نیست..فقط قراره از اینجا ببریمت پیش یه دکتر دیگه...
چانیول:لازمه؟
کیونگسو اخمی کرد:منظورت چیه؟...
چانیول نگاهشو از صورت سو به طرف دیگه داد...
چانیول:چرا برام اینکارو می کنید...من که یه عروسک بیشتر نیستم...
کیونگسو:یااا کی گفته تو عروسکی....تو هم انسانی مثل ما...درضمن اگه قرار بود با آیدل شدن کسی تبدیل به عروسک بشه من ترجیح میدادم بکهیون اولیش باشه...حداقل اونجوری میتونستم با یک چسب در دهنشو ببندم...
چانیول با حرف کیونگسو خندش گرفت...
چانیول:غذای امشب خوب بود ...ولی ...
کیونگسو :ولی چی؟..
چانیول:می...میشه تو برام غذا درست کنی؟...
چن خندید:تا شما تصمیم میگیرید کی رو پیش کی ببرید من این غذا رو برای چان میبرم...
کیونگسو:کالبی گرفتی؟
چن:آره..زیاد گرفتم که با هم بخوریم...شمام بیاد تا سرد نشده....
همه رفتن پیش چانیول و زمانی که کاملا خوابش ببره پیشش موندن...
شیومین:خوب بریم که فردا کار خیلی مهمی داریم...
کیونگسو:من پیشش می مونم...من که مثل شما نمی تونم خوب صحبت کنم...حداقل اینجا به یه دردی میخورم...ممکنه وقتی چان بیدار بشه بترسه...
سوهو دستشو روی شونه سو گذاشت...
سوهو:تو مطمعنی؟...دیروزم تو اینجابودی...خسته نیستی؟..
بکهیون:می خوای من بمونم؟..
کیونگسو:نه فردا به تو بیشتر از من نیازه...یادت نره هرچی زبون بلدی بریز تا راضیش کنی...
بکهیون خندید:نگران چی هستی برادر...جوری راضیش کنم که با کله بیاد...
با رفتن بچه ها کیونگسو تخت همراه رو مرتب کرد و به طرف چانیود برگشت که با چشمای بازش روبرو شد...
کیونگسو کنارش نشست:صدای ما بیدارت کرد؟
چانیول:نه...خواب نبودم...
کیونگسو:چرا نخوابیدی؟...تشنته؟...
چانیول:نه...می ترسم ببینمش...
کیونگسو:.....می خوای با هم کمی حرف بزنیم.؟...
چانیول:آره...برای فردا برنامه ای دارید.؟...
کیونگسو:نه چطور؟...
چانیول:آخه...انگار همتون استرس داشتید....
کیونگسو :آها اونو میگی؟...برنامه خاصی نیست..فقط قراره از اینجا ببریمت پیش یه دکتر دیگه...
چانیول:لازمه؟
کیونگسو اخمی کرد:منظورت چیه؟...
چانیول نگاهشو از صورت سو به طرف دیگه داد...
چانیول:چرا برام اینکارو می کنید...من که یه عروسک بیشتر نیستم...
کیونگسو:یااا کی گفته تو عروسکی....تو هم انسانی مثل ما...درضمن اگه قرار بود با آیدل شدن کسی تبدیل به عروسک بشه من ترجیح میدادم بکهیون اولیش باشه...حداقل اونجوری میتونستم با یک چسب در دهنشو ببندم...
چانیول با حرف کیونگسو خندش گرفت...
چانیول:غذای امشب خوب بود ...ولی ...
کیونگسو :ولی چی؟..
چانیول:می...میشه تو برام غذا درست کنی؟...
۱.۳k
۰۱ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.