پارت`¹⁰`
باهاش چشم تو چشم شدم
برای لحظه ایی حس کردم فاصله هامون کم میشه عقب رفتم سرم رو پایین انداختم و با پشت خوردم به یخچال(قشنگ میدونید چی میگم دیگه)
همینطور که داشتم با خودم کلنجار میرفتم که چیکار کنم دستش بالا اورد و کنار سرم گذاشت
چشمام رو به پایین بود
ترسیده بودم و ضربان قلبم رو حس میکردم سابقه نداشتی که این ریاکشنو از خودت نشون بدی
سرت رو پایین تر بردی و دستاتو دور بطری حلقه کرده بود و فشارش میدادی انقد که رنگ دستات به سفید تغییر کرده بود
همچنان فشارش میدادی
سرش رو سمتت اورد تقریبا هیچ فاصله ایی باهات نداشت ولی برقای خونه یهو روشن شد
زنی با حوله ی صورتی دور خودش با ماسک رویه صورتش ظاهر شد
کاترینا:"بالاخره مچتو گرفتم "
ترسیده سرت رو همچنان پایین بود و جرئت نداشتی سرت رو بالا بیاری و دخالت کنی
رویه میز نشست و رون پاشو به طرز تحریک کننده ای با انگشتش لمس کرد (لازم نبود بگم انگشت😐)
همونجا اوق اولو زدی
جونگکوک:"خفه شو و ازمون فاصله بگیر"
جلو اومد و دستشو سمت سینش برد و خطاب به خودش دستش رو تکون داد
کاترینا:"اون هرزهاس اون باید از ما دوتا فاصله بگیره"
چشماش قرمز شده بود و نزدیک ا/ت اومد و با ناخنای بلندش یقه ی ا/تو گرفت
کاترینا:"اون ... از وقتی اون وارد این خونه شده اتفاقای نحسی با خودش اورده .... من اخراج شدم و جیا ازم فاصله گرفته"
جونگکوک خیلی خونسرد سمت ا/ت رفت و دستشو از دستای کاترینا بیرون کشید
و دوتا دستاشو گرفت سمت خودش کشیدش و کاری رو تموم کرد(یعنی بوسیدش)
بعدش خیلی آروم ازش جداشد با لحن آرومی گفت
جونگکوک:"حالا گمشو"
کاترینا:"هه عوضیه بی احساس"
دستشو بالا اورد و یه سیلی به جونگکوک زد
بعد رفت و برقارو خاموش کرد و با تق تق کفشای پاشنه بلندش اونجارو ترک کرد
ا/ت جلو رفت و دستشو بالا اورد و جای سیلی رو لمس کرد
ا/ت:"خیلی میسوزه"(بچه ها همش با لحن آرومه)
دست ا/ت گرفته شد و رویه شانه ی فرد روبه روش گذاشته شد و دست دیگه ایی دور کمرش پیچید
جونگکوک:"بهم افتخار یه رقص رو میدید بانوی زیبا؟"
فقط لبخندی زد و شروع شد
این داستان ادامه دارد ...!
میدونم بد شده فقط هیچی نگید🤦♀️💔🤝
برای لحظه ایی حس کردم فاصله هامون کم میشه عقب رفتم سرم رو پایین انداختم و با پشت خوردم به یخچال(قشنگ میدونید چی میگم دیگه)
همینطور که داشتم با خودم کلنجار میرفتم که چیکار کنم دستش بالا اورد و کنار سرم گذاشت
چشمام رو به پایین بود
ترسیده بودم و ضربان قلبم رو حس میکردم سابقه نداشتی که این ریاکشنو از خودت نشون بدی
سرت رو پایین تر بردی و دستاتو دور بطری حلقه کرده بود و فشارش میدادی انقد که رنگ دستات به سفید تغییر کرده بود
همچنان فشارش میدادی
سرش رو سمتت اورد تقریبا هیچ فاصله ایی باهات نداشت ولی برقای خونه یهو روشن شد
زنی با حوله ی صورتی دور خودش با ماسک رویه صورتش ظاهر شد
کاترینا:"بالاخره مچتو گرفتم "
ترسیده سرت رو همچنان پایین بود و جرئت نداشتی سرت رو بالا بیاری و دخالت کنی
رویه میز نشست و رون پاشو به طرز تحریک کننده ای با انگشتش لمس کرد (لازم نبود بگم انگشت😐)
همونجا اوق اولو زدی
جونگکوک:"خفه شو و ازمون فاصله بگیر"
جلو اومد و دستشو سمت سینش برد و خطاب به خودش دستش رو تکون داد
کاترینا:"اون هرزهاس اون باید از ما دوتا فاصله بگیره"
چشماش قرمز شده بود و نزدیک ا/ت اومد و با ناخنای بلندش یقه ی ا/تو گرفت
کاترینا:"اون ... از وقتی اون وارد این خونه شده اتفاقای نحسی با خودش اورده .... من اخراج شدم و جیا ازم فاصله گرفته"
جونگکوک خیلی خونسرد سمت ا/ت رفت و دستشو از دستای کاترینا بیرون کشید
و دوتا دستاشو گرفت سمت خودش کشیدش و کاری رو تموم کرد(یعنی بوسیدش)
بعدش خیلی آروم ازش جداشد با لحن آرومی گفت
جونگکوک:"حالا گمشو"
کاترینا:"هه عوضیه بی احساس"
دستشو بالا اورد و یه سیلی به جونگکوک زد
بعد رفت و برقارو خاموش کرد و با تق تق کفشای پاشنه بلندش اونجارو ترک کرد
ا/ت جلو رفت و دستشو بالا اورد و جای سیلی رو لمس کرد
ا/ت:"خیلی میسوزه"(بچه ها همش با لحن آرومه)
دست ا/ت گرفته شد و رویه شانه ی فرد روبه روش گذاشته شد و دست دیگه ایی دور کمرش پیچید
جونگکوک:"بهم افتخار یه رقص رو میدید بانوی زیبا؟"
فقط لبخندی زد و شروع شد
این داستان ادامه دارد ...!
میدونم بد شده فقط هیچی نگید🤦♀️💔🤝
۳۴.۸k
۳۰ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.