پارت دو
ویو نامجون
-حالا که بخشیدیش پس بیا با من
+چی؟منظورتون چیه؟
-بیا کنارم خودت میفهمی
اومد به سمتم روبه روم وایساد
+بله؟
پشت دستمو آروم به صورت ضریفش زدمو گفتم
-راستش خیلی وقته شدی ملکه قلبم نظرت راجب من چیه؟
+فکر نمیکردم مافیا ها عاشق شن
-چرا؟مگه مافیا ها دل ندارن؟
+ااااممم آره دارن ولی گفتم شاید بخاطر کارشون نباید ازدواج کنند
-اون مال اوایل کاره که واقعا سخته
+اوه
لی:آقای کیم میشه من بلند شم اون خانمی که از آمریکا اومده داره صدام میکنه
-حتی تو این موقعیتم دست از این کارای کثیف بر نمی داری برو گمشو
یهو بلند شدو بدو بدو رفت
برگشتم سمتش
-میتونم اسم این خانم زیبا رو بدونم؟
و بعد روی دستشو بوسیدم
+البته،اسمم کاملیاست
-میگن ۹۰ درصد آدما شبیه اسمشون به دنیا میان تو جزو اون ۹۰ درصدی کاملو بی نقص
+مرسی
-با من میای؟
+اوهوم
اون شب برای هردوشون رویایی بود یا شاید بهتره بگم بهترین شب کل زندگیشون بود
با اینکه ۶ سال گذشته بود ولی اونا بازم دیوانه وار همو میخاستن
(۶سال بعد)
داشتیم غذا میخوردیم که
آنجلا:بابایی؟
-جانم؟
آنجلا:بچه ها چطوری به دنیا میاننن؟
+(سرفه)
-خب ببین دو نفر وقتی همو دوست دارن باهم میخوابن اونا زیر پتو باهم میرقصن و بچه به وجود میاد
یول:اوووو
+نامجون عجب توضیعی دادی قشنگ فهمیدن
آنجلا:مامان میشه امشب با بابایی برقصین من آبجی کوچولو میخوام
-(نیش خند)
یول:نه خیر باید پسر باشه
آنجلا:دختررر باشهههه
+ساکت شین غذاتونو بخورین
-بچه ها ساکت باشین مامان عصبیه بعد میوفته به جون من منو میکشه
آنجلا:(خنده)
اینم داستان مااا
-حالا که بخشیدیش پس بیا با من
+چی؟منظورتون چیه؟
-بیا کنارم خودت میفهمی
اومد به سمتم روبه روم وایساد
+بله؟
پشت دستمو آروم به صورت ضریفش زدمو گفتم
-راستش خیلی وقته شدی ملکه قلبم نظرت راجب من چیه؟
+فکر نمیکردم مافیا ها عاشق شن
-چرا؟مگه مافیا ها دل ندارن؟
+ااااممم آره دارن ولی گفتم شاید بخاطر کارشون نباید ازدواج کنند
-اون مال اوایل کاره که واقعا سخته
+اوه
لی:آقای کیم میشه من بلند شم اون خانمی که از آمریکا اومده داره صدام میکنه
-حتی تو این موقعیتم دست از این کارای کثیف بر نمی داری برو گمشو
یهو بلند شدو بدو بدو رفت
برگشتم سمتش
-میتونم اسم این خانم زیبا رو بدونم؟
و بعد روی دستشو بوسیدم
+البته،اسمم کاملیاست
-میگن ۹۰ درصد آدما شبیه اسمشون به دنیا میان تو جزو اون ۹۰ درصدی کاملو بی نقص
+مرسی
-با من میای؟
+اوهوم
اون شب برای هردوشون رویایی بود یا شاید بهتره بگم بهترین شب کل زندگیشون بود
با اینکه ۶ سال گذشته بود ولی اونا بازم دیوانه وار همو میخاستن
(۶سال بعد)
داشتیم غذا میخوردیم که
آنجلا:بابایی؟
-جانم؟
آنجلا:بچه ها چطوری به دنیا میاننن؟
+(سرفه)
-خب ببین دو نفر وقتی همو دوست دارن باهم میخوابن اونا زیر پتو باهم میرقصن و بچه به وجود میاد
یول:اوووو
+نامجون عجب توضیعی دادی قشنگ فهمیدن
آنجلا:مامان میشه امشب با بابایی برقصین من آبجی کوچولو میخوام
-(نیش خند)
یول:نه خیر باید پسر باشه
آنجلا:دختررر باشهههه
+ساکت شین غذاتونو بخورین
-بچه ها ساکت باشین مامان عصبیه بعد میوفته به جون من منو میکشه
آنجلا:(خنده)
اینم داستان مااا
۱۲.۴k
۰۶ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.