زندگی سیاه من//
༺༽ᑭᗩᖇ丅:②༼༻
معلم در حال درس دادن بود...که یهو نمیدونم چطور ولی به سیاهی مطلق خواب رفتم..
بعد چند مین با زدن چیز محکمی به مغزم چشمامو باز کردم.. بالا سرمو نگاه کردم و فهمیدم معلم با خودکار داره محکم میزنه به سرم و زود سرمو از رو میز بلند کردم...
معلم(خانم یان):یکم دیگه میخوابیدی!! خانم کیم...
میخواستی اصن برات یه بالشت... یه پتو.... یا میخوای یه نوشیدنی هم مهمونت کنم چطوره؟!....
ا.ت: خ.. خانم یان... م.. من واقعا معذرت م.. میخوام... ن نفهمیدم... چطور خوابیدم...
خانم یان: عع واقعا عزیزم؟!؟چه جالب.... حالا هم گم میشی میری اتاق مدیر... بفهمین فهمیدی یا نفهمیدی... باشه؟! حالا هم گمتو گور کن(عربده)
ا.ت:اما.. خانم.. ی.. یان
که یهو از گوشم گرفت و کشون کشون برد
ا.ت:خانم.. یان آروم... ل.. لطفا...
که منو جلو ی مدیر مدرسه پرت کرد...
مدیر: دوباره چه دردسری درست کرده؟!
خانم یان: سر کلاس خوابیده بود...
مدیر: ا.ت تنبیهت اینه که کل مدرسه رو جارو بکشی... تا وقتی که مدرسه تموم بشه...
مدیر: اما نداریم!
جارو رو انداخت جلوم...
مدیر:شروع کن... به چی نگاه کردی؟!(عربده)
ا.ت: چ..چشم...
شروع کردم.. مدرسمونم خیلی بزرگ بود...شروع کردم به جارو کردنش... تا اخرای مدرسه کامل جارو کردم... که ضعف کردم... حتی صبحونه هم نخورده بودم... و تا نزدیکای غروب اینجارو تمیز کردم... چون... ما کلا تا صب تا غروب اینجا درس میخونیم... ینی به غیر از درس خوندن کلاس های دیگه ای هم مثل موسیقی و باله داریم... من از همشون بهتر بودم.. تا اینکه افسردگی... کاری باهام کرد که بزور رو پام وایمیستم..
دیگه کم مونده بودبیهوش بشم....
معلم در حال درس دادن بود...که یهو نمیدونم چطور ولی به سیاهی مطلق خواب رفتم..
بعد چند مین با زدن چیز محکمی به مغزم چشمامو باز کردم.. بالا سرمو نگاه کردم و فهمیدم معلم با خودکار داره محکم میزنه به سرم و زود سرمو از رو میز بلند کردم...
معلم(خانم یان):یکم دیگه میخوابیدی!! خانم کیم...
میخواستی اصن برات یه بالشت... یه پتو.... یا میخوای یه نوشیدنی هم مهمونت کنم چطوره؟!....
ا.ت: خ.. خانم یان... م.. من واقعا معذرت م.. میخوام... ن نفهمیدم... چطور خوابیدم...
خانم یان: عع واقعا عزیزم؟!؟چه جالب.... حالا هم گم میشی میری اتاق مدیر... بفهمین فهمیدی یا نفهمیدی... باشه؟! حالا هم گمتو گور کن(عربده)
ا.ت:اما.. خانم.. ی.. یان
که یهو از گوشم گرفت و کشون کشون برد
ا.ت:خانم.. یان آروم... ل.. لطفا...
که منو جلو ی مدیر مدرسه پرت کرد...
مدیر: دوباره چه دردسری درست کرده؟!
خانم یان: سر کلاس خوابیده بود...
مدیر: ا.ت تنبیهت اینه که کل مدرسه رو جارو بکشی... تا وقتی که مدرسه تموم بشه...
مدیر: اما نداریم!
جارو رو انداخت جلوم...
مدیر:شروع کن... به چی نگاه کردی؟!(عربده)
ا.ت: چ..چشم...
شروع کردم.. مدرسمونم خیلی بزرگ بود...شروع کردم به جارو کردنش... تا اخرای مدرسه کامل جارو کردم... که ضعف کردم... حتی صبحونه هم نخورده بودم... و تا نزدیکای غروب اینجارو تمیز کردم... چون... ما کلا تا صب تا غروب اینجا درس میخونیم... ینی به غیر از درس خوندن کلاس های دیگه ای هم مثل موسیقی و باله داریم... من از همشون بهتر بودم.. تا اینکه افسردگی... کاری باهام کرد که بزور رو پام وایمیستم..
دیگه کم مونده بودبیهوش بشم....
۳.۳k
۱۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.