ادامه تک پارتی
چهار ساعت تمام بود که آلفاش نیومده بود و از اون موقع خواب به چشمش نیومده بود...کل تایم با دختر کوچولوش که توی شکمش بود حرف میزد و ابراز نگرانی میکرد .
جونگکوک: ایزول...ای خدا من خیلی نگرانممم...اگه بابات توی خیابون تصادف....
و زد زیر گریه و وسط گریه با خودش بدترین احتمال هارو میداد و خودشو برای اینکه وسط زمستون چنین هوسی کرده لعنت میکرد...
تا اینکه صدای کلید انداختن در اومد و هیکل خسته و کوفته آلفاش توی چهارچوب نمایان شد.
تهیونگ با دیدن وضعیت جونگکوک دوید سمتش و با نگرانی پرسید: چی شدییی؟! فقط چهار ساعت نبودم لعنتیییی چیزیت شد!؟
جونگکوک خنده ای از ته دل کرد و محکم بغلش کرد.
جونگکوک: ببخشید تهیونگ....
تهیونگ: کوک...چی شده نفسم؟
جونگکوک: نگران بودم چیزیت شده باشه.....میدونی چقدر ترسیدمممم
تهیونگ خنده ای کرد و از بغل امگاش جدا شد و بستنی رو بهش نشون داد.
تهیونگ: خیلی خوشحالم که پیداش کردم....خب بذار برم برات قاشق بیارم بخوری...
جونگکوک: ممنونم عزیزم.....دوست دارم..
تهیونگ: عاشقتم امگای کوچولوی من...
The End 🔚
جونگکوک: ایزول...ای خدا من خیلی نگرانممم...اگه بابات توی خیابون تصادف....
و زد زیر گریه و وسط گریه با خودش بدترین احتمال هارو میداد و خودشو برای اینکه وسط زمستون چنین هوسی کرده لعنت میکرد...
تا اینکه صدای کلید انداختن در اومد و هیکل خسته و کوفته آلفاش توی چهارچوب نمایان شد.
تهیونگ با دیدن وضعیت جونگکوک دوید سمتش و با نگرانی پرسید: چی شدییی؟! فقط چهار ساعت نبودم لعنتیییی چیزیت شد!؟
جونگکوک خنده ای از ته دل کرد و محکم بغلش کرد.
جونگکوک: ببخشید تهیونگ....
تهیونگ: کوک...چی شده نفسم؟
جونگکوک: نگران بودم چیزیت شده باشه.....میدونی چقدر ترسیدمممم
تهیونگ خنده ای کرد و از بغل امگاش جدا شد و بستنی رو بهش نشون داد.
تهیونگ: خیلی خوشحالم که پیداش کردم....خب بذار برم برات قاشق بیارم بخوری...
جونگکوک: ممنونم عزیزم.....دوست دارم..
تهیونگ: عاشقتم امگای کوچولوی من...
The End 🔚
۴.۱k
۱۲ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.