عشق پوسیده. پارت ۸( بچه ها همش جا نشد ۲ تاش کردم)
چند ساعته توی اتاق خودم رو حبس کردم.
تصمیم بزرگیه.
تهیونگ فکر همه جا رو کرده.
می تونم بالاخره دوباره مزهی آرامش و بچشم؟
اگر این همه چی رو بدتر کنه چی؟
یعنی هنوز عاشقشم ؟
یعنی عشقمون زنده است؟
این فکرا تو ذهنم می چرخید که جیمین در اتاق رو زر
جیمین: ا/تتت؟؟
داری چه غلطی می کنی ؟
با صدای خنده ی عصبی:
داری یا کسی یواشکی چت می کنی؟
راستش رو بگو جوجه کوچولوی من.
یکم دست و پام رو گم کردم و اصلا حرفی نزدم ،می ترسیدم در رو باز کنم و جلوش گریه کنم
یا حتی همچی از دهنم بپره.
سریع خودم رو جمع و جور کردم و از توی اتاق کم نورم اومدم بیرون .
جیمین: بیا عزیزترینم.
وقت شامه
گفتم : نه ممنون ،سیرم
جیمین دستم رو گرفت و بوسید .
انگار حالش خوب بود
یهو اخماش رفت تو هم و دستم رو کاملا پیچوند .
خون همه جا رو گرفت .
استخون دستم معلوم بود .
دستم آویزون شده بود .
جیمین: حالا بیا شام بخور عزیزم.
خیلی درد داشت ولی نباید صدایی ازم در می رفت.
با رد خونی که ازم می رفت؛ رفتم سر میز و غذا رو با اون دست سالمم می خوردم .
جیمین: عزیزم قاشق مال یه دست ،چنگال مال یه دست .از هر دوتا دستات استفاده کن جوجه ی تنبلم.
دستم تقریبا فلج بود ولی ازش استفاده کردم و غذا رو کوفت کردم.
رفتم تو اتاق تصمیمم رو گرفتم.
باید از شر جیمین خلاص شم.
به تهیونگ یواشکی پیام دادم
برنامه ات چیه برای جیمین.
تهیونگ: حضوری بهت می گم
دستم رو با یه تیکه پارچهی کهنه بستم تا خون نیاد .
شب رفتم پیش تهیونگ.
تهیونگ: ۴ روز دیگه سالگرد شماست.
ما دو تا به بهانه ی
جشن برای شما میگیریم
اونجا خودم کمکت می کنم.
۴ روز بعد:
کل خونه بوی کاغذ رنگی میداد .
همچی رو تزئین کردیم .
چند ساعت طول کشید خون خودم روی در و دیوار رو پاک کنم.
تهیونگ رسید.
جلوی در بهم یواشکی یه دسته گل رز داد و یه گل رز جدا .
بهم گفت مجبورش کن گل جدا رو بو کنه
با ذوق برگشتم خونه.
شاخه ی گل رو پشتم قایم کردم.
زدم پشت جیمین
جیمین:چی شده بیب؟
گفتم: کی جرعت داره تو این روز خاص ناراحتم کنه؟
جیمین: امروز مگه چه روزیه؟
لبام رو غنچه کردم و اخم کردم .( بچگونه)
بعد گل رو بیرون آوردم
گفتم:سالگردمون مبارک فرشته ی بی بال من
جیمین لبخندی زد و منو بوسید .
جیمین: ولی تو فرشتهی بی بال زندگیمی
قبلم شروع کرد تند زدن و چشمام قلبی شد.
بعد بهش دسته گل رو دادم.
لبخندش خیلی شیرین بود .
مثل اوایل رابطمون بی نقص و شیرین
جیمین گل رو بو کرد و دوباره منو بوسید .
وسط بوسه یهو به پشتم چنگ زد و سعی کرد وایسه ،تفس هاش تند شده بود و آروم افتاد روی زمين بیهوش شد.
خیلی دلم براش سوخت.
ولی اصلا احساس پشیمونی نداشتم از کاری که دارم می کنم.
تهیونگ زنگ زد
تهیونگ: نگهبان رو بیهوش کردم و دوبینا رو پاک کردم .واقعا خوب بودی ا/ت.
بهت افتخار می کنم ا/ت
تصمیم بزرگیه.
تهیونگ فکر همه جا رو کرده.
می تونم بالاخره دوباره مزهی آرامش و بچشم؟
اگر این همه چی رو بدتر کنه چی؟
یعنی هنوز عاشقشم ؟
یعنی عشقمون زنده است؟
این فکرا تو ذهنم می چرخید که جیمین در اتاق رو زر
جیمین: ا/تتت؟؟
داری چه غلطی می کنی ؟
با صدای خنده ی عصبی:
داری یا کسی یواشکی چت می کنی؟
راستش رو بگو جوجه کوچولوی من.
یکم دست و پام رو گم کردم و اصلا حرفی نزدم ،می ترسیدم در رو باز کنم و جلوش گریه کنم
یا حتی همچی از دهنم بپره.
سریع خودم رو جمع و جور کردم و از توی اتاق کم نورم اومدم بیرون .
جیمین: بیا عزیزترینم.
وقت شامه
گفتم : نه ممنون ،سیرم
جیمین دستم رو گرفت و بوسید .
انگار حالش خوب بود
یهو اخماش رفت تو هم و دستم رو کاملا پیچوند .
خون همه جا رو گرفت .
استخون دستم معلوم بود .
دستم آویزون شده بود .
جیمین: حالا بیا شام بخور عزیزم.
خیلی درد داشت ولی نباید صدایی ازم در می رفت.
با رد خونی که ازم می رفت؛ رفتم سر میز و غذا رو با اون دست سالمم می خوردم .
جیمین: عزیزم قاشق مال یه دست ،چنگال مال یه دست .از هر دوتا دستات استفاده کن جوجه ی تنبلم.
دستم تقریبا فلج بود ولی ازش استفاده کردم و غذا رو کوفت کردم.
رفتم تو اتاق تصمیمم رو گرفتم.
باید از شر جیمین خلاص شم.
به تهیونگ یواشکی پیام دادم
برنامه ات چیه برای جیمین.
تهیونگ: حضوری بهت می گم
دستم رو با یه تیکه پارچهی کهنه بستم تا خون نیاد .
شب رفتم پیش تهیونگ.
تهیونگ: ۴ روز دیگه سالگرد شماست.
ما دو تا به بهانه ی
جشن برای شما میگیریم
اونجا خودم کمکت می کنم.
۴ روز بعد:
کل خونه بوی کاغذ رنگی میداد .
همچی رو تزئین کردیم .
چند ساعت طول کشید خون خودم روی در و دیوار رو پاک کنم.
تهیونگ رسید.
جلوی در بهم یواشکی یه دسته گل رز داد و یه گل رز جدا .
بهم گفت مجبورش کن گل جدا رو بو کنه
با ذوق برگشتم خونه.
شاخه ی گل رو پشتم قایم کردم.
زدم پشت جیمین
جیمین:چی شده بیب؟
گفتم: کی جرعت داره تو این روز خاص ناراحتم کنه؟
جیمین: امروز مگه چه روزیه؟
لبام رو غنچه کردم و اخم کردم .( بچگونه)
بعد گل رو بیرون آوردم
گفتم:سالگردمون مبارک فرشته ی بی بال من
جیمین لبخندی زد و منو بوسید .
جیمین: ولی تو فرشتهی بی بال زندگیمی
قبلم شروع کرد تند زدن و چشمام قلبی شد.
بعد بهش دسته گل رو دادم.
لبخندش خیلی شیرین بود .
مثل اوایل رابطمون بی نقص و شیرین
جیمین گل رو بو کرد و دوباره منو بوسید .
وسط بوسه یهو به پشتم چنگ زد و سعی کرد وایسه ،تفس هاش تند شده بود و آروم افتاد روی زمين بیهوش شد.
خیلی دلم براش سوخت.
ولی اصلا احساس پشیمونی نداشتم از کاری که دارم می کنم.
تهیونگ زنگ زد
تهیونگ: نگهبان رو بیهوش کردم و دوبینا رو پاک کردم .واقعا خوب بودی ا/ت.
بهت افتخار می کنم ا/ت
۸.۷k
۲۰ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.