گس لایتر/پارت ۲۱۷
فضای کافه رستوران کمی مرددش کرده بود... چیزی که به محض دیدن این فضا به ذهنش خطور کرد تصویر یه قرار عاشقانه بود...
رستوران رزرو شده...
موزیک کلاسیک...
و جیمین که روبروش ایستاده بود اما دستپاچه بنظر میرسید...
درست شبیه اولین دیدار دو معشوق که یکی بیشتر از دیگری مشوشه و دست و پاشو گم کرده...
با این حال با خودش فکر کرد شاید اشتباه میکنه... این افکار عجیب از آشفتگی ذهنش پدید میاد... پس بهشون اهمیت نداد...
جیمین: لطفا بشین...
کالسکه رو کنار خودش کشید و نشست...
جیمین از سکوت بایول مضطرب شده بود و نمیدونست چه کلمه ای رو برای شروع باید به زبون بیاره... چون بایولی که مقابلش بود مثل قبل نبود...نحوه ی رفتار با اون آدم قبلی رو بلد بود ولی برخورد با این غریبه ای که چشماش پر از غم بود براش مشکل بود...
چشمش به جونگ هون افتاد که از داخل کالسکه چشمشو به اطراف میچرخوند و دست و پاهاشو تکون میداد...
شاید بخاطر معصومیت بچه بود که لبخندی ناخواسته روی لبای جیمین نقش بست...
سمتش رفت و روی کالسکه خم شد...
دست پسربچه رو که در حرکت بود گرفت و نوازشش کرد...
با لبخند نگاهش به سمت بایول برگشت و همچنان دستش رو نگه داشته بود...
جیمین: پسرت خیلی دوست داشتنیه...
بایول لبخندی تصنعی زد و بی رغبت جواب داد...
-ممنونم
جیمین: میشه از کالسکه بیارمش بیرون؟
-اوهوم....
بغلش کرد و بیرون آوردش...
جونگ هون توی صورتش خیره شد و گوشه لبهاش سمت پایین کشیده شد... از اینکه یه ناآشنا بغلش کرده بود ترسید...
از توی گلوش صدایی شبیه گریه شنیده شد که جیمین لبخند دلنشینی به روش زد و با مهربونی سعی کرد تضمین کنه که خطری اطرافش نیست...
جیمین: هی... نباید گریه کنی پسر خوب... مامانت همینجاس...
نزدیک بایول نشست و بچه رو طوری روی پاش نشوند که بتونه مادرشو ببینه...
تمام این لحظات بایول حرکتی نکرده بود...
هر مادر دیگه ای موقع دیدن ترس بچش بیقرار میشه و سعی میکنه آرومش کنه...
مگر چقدر بار روی شونه های ظریفش بود که حتی نتونست از جاش بلند شه و بچه ی معصومشو آروم کنه؟....
جونگ هون زیر لب و با گویش مخصوص کودکانش مادرشو صدا زد...
-اومَ...
جیمین تبسمی کرد و به صورت بایول نگاه کرد... ولی اثری از ذوق شنیدن این کلمه توی چهره ی اون پیدا نبود...
حالش بدتر از چیزی بود که جیمین تصور میکرد... در حدی که توان تظاهر نداشت...
از پریشونی اون لبخندش محو شد...
- میدونستم حالت بده... ولی چیزی که دارم میبینم فراتر از تصورمه
بایول: با اومدنم فقط دارم ناراحتت میکنم
-اینطور نیست... ازت خواستم بیای تا بهت بگم هرکاری لازمه انجام میدم تا حالت خوب باشه
بایول: نمیشه!
جیمین: چرا؟... چرا انقد ناامیدی؟....
آهی کشید... لحظه ای مکث کرد و به فکر فرو رفت... جیمین دوست قدیمیش بود... بهش اعتماد داشت و میدونست که اون عمیقا نگرانشه....
یادش اومد که پیش از ازدواجش چقدر با امروزش فرق داشت...
برونگرا بود و به سادگی خودشو بروز میداد... شاد بود و بی پروا میخندید...
عاشق زندگی بود و تمام روزش رو در حال فعالیت بود...
اما الان!!....
از شکافی که میون گذشته و امروزش بود قلبش گرفت... اشکی از چشمش سُر خورد... باز هم ذات برونگراش رو نتونست کنترل کنه و از چشماش خودش رو نشون داد...
بایول: کسیکه دیوونه وار عاشقش بودم لایق جنونم نبود... همه چیزش دروغ بود... همه چیزش نقاب بود... این همه مدت من توی یه خواب عمیق فرو رفته بودم و ذاتشو نمیشناختم... چطور تونستم انقد احمق باشم؟.... دیر فهمیدم!... انقد دیر که توان از جا بلند شدنو ندارم!....
صورتش به سرعت خیس اشک شده بود... جیمین خودشو جلو کشید و دستای بایول رو لمس کرد...
سرد بود... درست برخلاف چیزی که قبلا بود...
از گرما و صمیمیت درونش چیزی باقی نمونده بود....
جیمین: متاسفم که این همه آزار دیدی... برام خیلی سخته که توی چنین حالی ببینمت... من میخوام کمکت کنم تا از این وضعیت بد خارج بشی
بایول: من... هنوز هیچی نمیدونم... نمیدونم باید چیکار کنم... ولی اگر به کمکت احتیاج داشته باشم میگم....
برای احترام گذاشتن به دوست قدیمیش تا آخر همراهش موند و اونجا رو ترک نکرد و باهاش شام خورد...
حالش خوب نبود و جیمین این رو میدید اما قصد اون فقط کمک بود...
چه کسی میدونست در آینده چه اتفاقی میفته؟ شاید واقعا به کمک جیمین نیاز بود!...
***********
رستوران رزرو شده...
موزیک کلاسیک...
و جیمین که روبروش ایستاده بود اما دستپاچه بنظر میرسید...
درست شبیه اولین دیدار دو معشوق که یکی بیشتر از دیگری مشوشه و دست و پاشو گم کرده...
با این حال با خودش فکر کرد شاید اشتباه میکنه... این افکار عجیب از آشفتگی ذهنش پدید میاد... پس بهشون اهمیت نداد...
جیمین: لطفا بشین...
کالسکه رو کنار خودش کشید و نشست...
جیمین از سکوت بایول مضطرب شده بود و نمیدونست چه کلمه ای رو برای شروع باید به زبون بیاره... چون بایولی که مقابلش بود مثل قبل نبود...نحوه ی رفتار با اون آدم قبلی رو بلد بود ولی برخورد با این غریبه ای که چشماش پر از غم بود براش مشکل بود...
چشمش به جونگ هون افتاد که از داخل کالسکه چشمشو به اطراف میچرخوند و دست و پاهاشو تکون میداد...
شاید بخاطر معصومیت بچه بود که لبخندی ناخواسته روی لبای جیمین نقش بست...
سمتش رفت و روی کالسکه خم شد...
دست پسربچه رو که در حرکت بود گرفت و نوازشش کرد...
با لبخند نگاهش به سمت بایول برگشت و همچنان دستش رو نگه داشته بود...
جیمین: پسرت خیلی دوست داشتنیه...
بایول لبخندی تصنعی زد و بی رغبت جواب داد...
-ممنونم
جیمین: میشه از کالسکه بیارمش بیرون؟
-اوهوم....
بغلش کرد و بیرون آوردش...
جونگ هون توی صورتش خیره شد و گوشه لبهاش سمت پایین کشیده شد... از اینکه یه ناآشنا بغلش کرده بود ترسید...
از توی گلوش صدایی شبیه گریه شنیده شد که جیمین لبخند دلنشینی به روش زد و با مهربونی سعی کرد تضمین کنه که خطری اطرافش نیست...
جیمین: هی... نباید گریه کنی پسر خوب... مامانت همینجاس...
نزدیک بایول نشست و بچه رو طوری روی پاش نشوند که بتونه مادرشو ببینه...
تمام این لحظات بایول حرکتی نکرده بود...
هر مادر دیگه ای موقع دیدن ترس بچش بیقرار میشه و سعی میکنه آرومش کنه...
مگر چقدر بار روی شونه های ظریفش بود که حتی نتونست از جاش بلند شه و بچه ی معصومشو آروم کنه؟....
جونگ هون زیر لب و با گویش مخصوص کودکانش مادرشو صدا زد...
-اومَ...
جیمین تبسمی کرد و به صورت بایول نگاه کرد... ولی اثری از ذوق شنیدن این کلمه توی چهره ی اون پیدا نبود...
حالش بدتر از چیزی بود که جیمین تصور میکرد... در حدی که توان تظاهر نداشت...
از پریشونی اون لبخندش محو شد...
- میدونستم حالت بده... ولی چیزی که دارم میبینم فراتر از تصورمه
بایول: با اومدنم فقط دارم ناراحتت میکنم
-اینطور نیست... ازت خواستم بیای تا بهت بگم هرکاری لازمه انجام میدم تا حالت خوب باشه
بایول: نمیشه!
جیمین: چرا؟... چرا انقد ناامیدی؟....
آهی کشید... لحظه ای مکث کرد و به فکر فرو رفت... جیمین دوست قدیمیش بود... بهش اعتماد داشت و میدونست که اون عمیقا نگرانشه....
یادش اومد که پیش از ازدواجش چقدر با امروزش فرق داشت...
برونگرا بود و به سادگی خودشو بروز میداد... شاد بود و بی پروا میخندید...
عاشق زندگی بود و تمام روزش رو در حال فعالیت بود...
اما الان!!....
از شکافی که میون گذشته و امروزش بود قلبش گرفت... اشکی از چشمش سُر خورد... باز هم ذات برونگراش رو نتونست کنترل کنه و از چشماش خودش رو نشون داد...
بایول: کسیکه دیوونه وار عاشقش بودم لایق جنونم نبود... همه چیزش دروغ بود... همه چیزش نقاب بود... این همه مدت من توی یه خواب عمیق فرو رفته بودم و ذاتشو نمیشناختم... چطور تونستم انقد احمق باشم؟.... دیر فهمیدم!... انقد دیر که توان از جا بلند شدنو ندارم!....
صورتش به سرعت خیس اشک شده بود... جیمین خودشو جلو کشید و دستای بایول رو لمس کرد...
سرد بود... درست برخلاف چیزی که قبلا بود...
از گرما و صمیمیت درونش چیزی باقی نمونده بود....
جیمین: متاسفم که این همه آزار دیدی... برام خیلی سخته که توی چنین حالی ببینمت... من میخوام کمکت کنم تا از این وضعیت بد خارج بشی
بایول: من... هنوز هیچی نمیدونم... نمیدونم باید چیکار کنم... ولی اگر به کمکت احتیاج داشته باشم میگم....
برای احترام گذاشتن به دوست قدیمیش تا آخر همراهش موند و اونجا رو ترک نکرد و باهاش شام خورد...
حالش خوب نبود و جیمین این رو میدید اما قصد اون فقط کمک بود...
چه کسی میدونست در آینده چه اتفاقی میفته؟ شاید واقعا به کمک جیمین نیاز بود!...
***********
۲۲.۷k
۰۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.