+گرگم نفس کرده!
+گرگم نفس کرده!
وارد اتاق که شد .
جیمین غرید و عقب رفت . یونگی آروم جلو رفت و زمزمه کرد : آروم آروم...بیا اینجا الفا کوچولو...
جیمین چند قدمی بهش نزدیک شد و گردن یونگی رو بویید و بعد با چشمای کهربایی بهش خیره شد .
یونگی آروم دست روی صورت جیمین گذاشت . اما اون صورتش رو عقب کشید .
یونگی دستش رو در همون حالت نگه داشت و گفت : بیا جلو گرگ کوچولو بیا جلو ...
جیمین صورتش رو به دست یونگی تکیه داد و چشماشو بست .
یونگی_ اسمت چیه فسقلی ؟...
با لحن کیوتی گفت : جیمین..
یونگی_ جیمین... اسم قشنگیه.
جیمین لیسی به گردن یونگی زد دستاش رو گرفت .
یونگی خندید و گفت : الفا کوچولو شیطون.
دکتر با سرنگی داخل دستاش وارد شد و به پرستار گفت : نگهش دار.
جیمین با ترس پشت یونگی قایم شد و باصدای لرزون : نه .
پرستار جلو اومد و خواست بگیرتش که یونگی دستش رو گرفت : اون چیه؟
پرستار_ ارام بخش...
جیمین رو گرفت و روی تخت نگه داشت .
گردنش رو گرفت و گفت : انقدر ول نخور.
دکتر جلو اومد و سرنگ رو توی گردنش فرو کرد.
صدای نفس نفس زدنای جیمین قلب یونگی رو فشرده کرد...
بعد از بیرون رفتنشون جیمین با دو دست گردنش رو گرفته بود .
یونگی جلو رفت و دستاشو کنار زد...
جای سرنگ ها کبود شده بود و جیمین نفس زنان بهش خیره شد بود.
آروم بغلش کرد : الفا کوچولو...
وارد اتاق که شد .
جیمین غرید و عقب رفت . یونگی آروم جلو رفت و زمزمه کرد : آروم آروم...بیا اینجا الفا کوچولو...
جیمین چند قدمی بهش نزدیک شد و گردن یونگی رو بویید و بعد با چشمای کهربایی بهش خیره شد .
یونگی آروم دست روی صورت جیمین گذاشت . اما اون صورتش رو عقب کشید .
یونگی دستش رو در همون حالت نگه داشت و گفت : بیا جلو گرگ کوچولو بیا جلو ...
جیمین صورتش رو به دست یونگی تکیه داد و چشماشو بست .
یونگی_ اسمت چیه فسقلی ؟...
با لحن کیوتی گفت : جیمین..
یونگی_ جیمین... اسم قشنگیه.
جیمین لیسی به گردن یونگی زد دستاش رو گرفت .
یونگی خندید و گفت : الفا کوچولو شیطون.
دکتر با سرنگی داخل دستاش وارد شد و به پرستار گفت : نگهش دار.
جیمین با ترس پشت یونگی قایم شد و باصدای لرزون : نه .
پرستار جلو اومد و خواست بگیرتش که یونگی دستش رو گرفت : اون چیه؟
پرستار_ ارام بخش...
جیمین رو گرفت و روی تخت نگه داشت .
گردنش رو گرفت و گفت : انقدر ول نخور.
دکتر جلو اومد و سرنگ رو توی گردنش فرو کرد.
صدای نفس نفس زدنای جیمین قلب یونگی رو فشرده کرد...
بعد از بیرون رفتنشون جیمین با دو دست گردنش رو گرفته بود .
یونگی جلو رفت و دستاشو کنار زد...
جای سرنگ ها کبود شده بود و جیمین نفس زنان بهش خیره شد بود.
آروم بغلش کرد : الفا کوچولو...
۶۱۶
۰۸ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.