دینگ دینگ دینگ!
دینگ دینگ دینگ!
بالاخره دنیا اومدم !کی فکرشو میکرد
اما این اتفاق افتاد و من حالا در مرز 21سالگی 21 بهار رو 21 اردیبهشت رو سپری کردم.
نمیدونم تجربش کردی یا نه .روز تولدت بغضت گرفته یا نه.
اما من هنوزم بعد از 21 سال روز تولدم گریم میگیره .هنوزم بعد از21 سال تو همچین روزی همه ی غمها و شادیای دنیا یه مرتبه میاد سراغم.
دیگه گریه و خنده یادم میره...
دیگه اشک و لبخند فراموشم میشه ...
دیگه خواستن و نخواستن برام عادت نمیشه ...
دیگه بودن و نبودن برام تکرار نمیشه...
فقط اون ته تهای قلبم یه ستاره ی کوچیک چشمک میزنه و لب باز میکنه ...اینکه:روز تولدم زمان از حرکت بایسته و به اندازه ی یه عمر زندگی کنم.
به اندازه ی یه عمر سادگی کنم ...
به اندازه ی یه عمر با اونایی که دوسشون دارم باشم...
به اندازه ی یه عمر از ته دل قهقهه بزنم...
به اندازه ی یه عمر اشک بریزم...
و به اندازه ی یه عمر متولد بشم...!
کوچیکتر که بودم شمع رو کیک تولدم واسم همه ی قشنگیای دنیا بود .بزرگتر که شدم جای شمع فشفشه روشن کردم ..آخه دیگه رقمای سنم داشت بالا میزد!
و الان تو روز تولد 21 سالگیم نمیدونم کدوم شمع و فشفشه ای هست که بتونه جواب اینهمه دلتنگی رو بده...
جواب اینهمه سالایی که نبودم...
جواب اینهمه سادگی که تو گذر زمان به فراموشی سپرده شد...
جواب اینهمه صمیمیت که نمیدونم چی شد یادم رفت...
جواب اینهمه صداقت که نمیدنم چرا داره کمرنگ میشه ...
و جواب منی که شاید کمتر من بودم...!!!!!!!!
همیشه به این فکر میکردم که روز تولد 21 سالگیم برام روز بزرگیه و همیشه میترسیدم از فردای اون روز که یه آدمم با 21 سال کوله بار و 21 سال انتظار نرسیدن...
چقدر بغض فرو خورده تو این سالها شکست و نشکست...
چقدر بلوراشک گونه هامو نوازش داد...
چقدر خندیدم از ته دل و چقدر خنده رو بازی کردم!...
چقدر...
به رسم عادت هر سال:تولدم مبارک.........!
بالاخره دنیا اومدم !کی فکرشو میکرد
اما این اتفاق افتاد و من حالا در مرز 21سالگی 21 بهار رو 21 اردیبهشت رو سپری کردم.
نمیدونم تجربش کردی یا نه .روز تولدت بغضت گرفته یا نه.
اما من هنوزم بعد از 21 سال روز تولدم گریم میگیره .هنوزم بعد از21 سال تو همچین روزی همه ی غمها و شادیای دنیا یه مرتبه میاد سراغم.
دیگه گریه و خنده یادم میره...
دیگه اشک و لبخند فراموشم میشه ...
دیگه خواستن و نخواستن برام عادت نمیشه ...
دیگه بودن و نبودن برام تکرار نمیشه...
فقط اون ته تهای قلبم یه ستاره ی کوچیک چشمک میزنه و لب باز میکنه ...اینکه:روز تولدم زمان از حرکت بایسته و به اندازه ی یه عمر زندگی کنم.
به اندازه ی یه عمر سادگی کنم ...
به اندازه ی یه عمر با اونایی که دوسشون دارم باشم...
به اندازه ی یه عمر از ته دل قهقهه بزنم...
به اندازه ی یه عمر اشک بریزم...
و به اندازه ی یه عمر متولد بشم...!
کوچیکتر که بودم شمع رو کیک تولدم واسم همه ی قشنگیای دنیا بود .بزرگتر که شدم جای شمع فشفشه روشن کردم ..آخه دیگه رقمای سنم داشت بالا میزد!
و الان تو روز تولد 21 سالگیم نمیدونم کدوم شمع و فشفشه ای هست که بتونه جواب اینهمه دلتنگی رو بده...
جواب اینهمه سالایی که نبودم...
جواب اینهمه سادگی که تو گذر زمان به فراموشی سپرده شد...
جواب اینهمه صمیمیت که نمیدونم چی شد یادم رفت...
جواب اینهمه صداقت که نمیدنم چرا داره کمرنگ میشه ...
و جواب منی که شاید کمتر من بودم...!!!!!!!!
همیشه به این فکر میکردم که روز تولد 21 سالگیم برام روز بزرگیه و همیشه میترسیدم از فردای اون روز که یه آدمم با 21 سال کوله بار و 21 سال انتظار نرسیدن...
چقدر بغض فرو خورده تو این سالها شکست و نشکست...
چقدر بلوراشک گونه هامو نوازش داد...
چقدر خندیدم از ته دل و چقدر خنده رو بازی کردم!...
چقدر...
به رسم عادت هر سال:تولدم مبارک.........!
۹.۹k
۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۷۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.