عمارت ارباب جعون
#عمارت_ارباب_جعون
Part:28
یه فکری به سرم زد ولی انجام دادنش یکم سخت بود ....ولی دیگه نمیخواستم اضافی و میون رابطه ی کسی باشم پس......
رفتم سمت کمدم و کولهپشتیم رو برداشتم و چند دس لباس گذاشتم توش و رفتم سمت پنجره،
ارتفاع زیادی نداشت میتونستم بپرم ،
تا خواستم بپرم یهو در باز شد ، ترسیدم افتادم رو کف اتاق نکنه جونکوک باشه؟
اما چیسو بود،چیسو تا من رو روی کف اتاق دید سریع اومد سمتم ،
^ ات .....(نگا به لباسا و کیف ات نگا کرد)اینا چیه کجا میخوای بری؟
+میخوام ....میخوام از عمارت برم!
^ ها؟ ببین ات درسته ازت بدم نیاد ولی نمیخوام از عمارت بری و آواره ی کوچه خیابون بشی کجا میخوای بری آخه،
+ولم کن،
از جام بلند شدم و رفتم سمت پنجره ،که چیسو دستم رو گرفت و از پنجره فاصله داد،
^ اینقدر احمق نباش کجا رو داری بری آخه ،براچی برا کی داری این کار و میکنی؟
+یه نگاهی به زخم و کبودی دست و پاهات بکن ، یا به زندگیت که هر لحظه و هر ثانیه از زندگیت شده سر کوفت های جونکوک بخاطر من ، من دارم این کار رو برا تو میکنم!پس.....
دستم رو از تو دست چیسو دراوردم و کله پشتیم رو از رو زمین برداشتم و از پنجره پریدم پایین، برای آخرین بار به عمارت نگاه کردم، چیسو هنوز داشت از پنجره نگام میکرد ،براش دست تکون دادم که دیدم یهو زد زیر گریه.....فکر نمیکردم دختری که ازش عین چی بدش میومد الان..داره گریه میکنه،
سرم رو برگردوندم و دوییدم سمت در عمارت،
8سال بعد:☆
ویو جونکوک:
8 سال از یهویی ناپدید شدن ات میگذره ، نمیدونم براش چه اتفاقی افتاده کاش حداقل میدونستم زندس یا مرده،
تو همین فکرا بودم که اون وو اومد تو ،
÷ بابا،
_ هوم(همون جور که داره چشاش رو میمالید)
÷ جونگی.....(جونگی بچه ی چیسوعه)
_ درمورد اون با من حرف نزن،
÷ چشم،
(راستی اون وو دیگه ۱۶ سالش شده)
ویو اون وو:
از اون موقعی که مامان یهویی ناپدید شده بود بابا خیلی سرد و بی احساس شده ،
نمیدونم مامان یهو چیشد که گذاشت رفت،....هوفففف کاشکی الان اینجا بود ،
رفتم سمت اتاقم و پریدم رو تخت و با فکر مامان خوابم برد،.......
ویو ات:☆☆
از باشگاه اومدم بیرون بیرون و رفتم سمت خونه، تو این 8 سال چون دیگه پیش جونکوک نبودم که ازم مراقبت کنه میرفتم باشگاه دفاع شخصی و یه خونه ی کوچولو هم با کار کردن خریده بودم ،(تو شرکت کار میکنه )
رفتم سمت خونه و کلید رو انداختم تو در و در رو باز کردم و رفتم تو،
کیفم رو انداختم به رو تخت و رفتم یه دوش گرفتم و اومدم بیرون لباسام رو پوشیدم و رفتم شرکت،
وارد شکرت شدم و داشتم میرفتم که چایا اومد سمتم(چایا دوست اته که تو همون شرکت با هم آشنا شدن)علامت چایا *.......
Part:28
یه فکری به سرم زد ولی انجام دادنش یکم سخت بود ....ولی دیگه نمیخواستم اضافی و میون رابطه ی کسی باشم پس......
رفتم سمت کمدم و کولهپشتیم رو برداشتم و چند دس لباس گذاشتم توش و رفتم سمت پنجره،
ارتفاع زیادی نداشت میتونستم بپرم ،
تا خواستم بپرم یهو در باز شد ، ترسیدم افتادم رو کف اتاق نکنه جونکوک باشه؟
اما چیسو بود،چیسو تا من رو روی کف اتاق دید سریع اومد سمتم ،
^ ات .....(نگا به لباسا و کیف ات نگا کرد)اینا چیه کجا میخوای بری؟
+میخوام ....میخوام از عمارت برم!
^ ها؟ ببین ات درسته ازت بدم نیاد ولی نمیخوام از عمارت بری و آواره ی کوچه خیابون بشی کجا میخوای بری آخه،
+ولم کن،
از جام بلند شدم و رفتم سمت پنجره ،که چیسو دستم رو گرفت و از پنجره فاصله داد،
^ اینقدر احمق نباش کجا رو داری بری آخه ،براچی برا کی داری این کار و میکنی؟
+یه نگاهی به زخم و کبودی دست و پاهات بکن ، یا به زندگیت که هر لحظه و هر ثانیه از زندگیت شده سر کوفت های جونکوک بخاطر من ، من دارم این کار رو برا تو میکنم!پس.....
دستم رو از تو دست چیسو دراوردم و کله پشتیم رو از رو زمین برداشتم و از پنجره پریدم پایین، برای آخرین بار به عمارت نگاه کردم، چیسو هنوز داشت از پنجره نگام میکرد ،براش دست تکون دادم که دیدم یهو زد زیر گریه.....فکر نمیکردم دختری که ازش عین چی بدش میومد الان..داره گریه میکنه،
سرم رو برگردوندم و دوییدم سمت در عمارت،
8سال بعد:☆
ویو جونکوک:
8 سال از یهویی ناپدید شدن ات میگذره ، نمیدونم براش چه اتفاقی افتاده کاش حداقل میدونستم زندس یا مرده،
تو همین فکرا بودم که اون وو اومد تو ،
÷ بابا،
_ هوم(همون جور که داره چشاش رو میمالید)
÷ جونگی.....(جونگی بچه ی چیسوعه)
_ درمورد اون با من حرف نزن،
÷ چشم،
(راستی اون وو دیگه ۱۶ سالش شده)
ویو اون وو:
از اون موقعی که مامان یهویی ناپدید شده بود بابا خیلی سرد و بی احساس شده ،
نمیدونم مامان یهو چیشد که گذاشت رفت،....هوفففف کاشکی الان اینجا بود ،
رفتم سمت اتاقم و پریدم رو تخت و با فکر مامان خوابم برد،.......
ویو ات:☆☆
از باشگاه اومدم بیرون بیرون و رفتم سمت خونه، تو این 8 سال چون دیگه پیش جونکوک نبودم که ازم مراقبت کنه میرفتم باشگاه دفاع شخصی و یه خونه ی کوچولو هم با کار کردن خریده بودم ،(تو شرکت کار میکنه )
رفتم سمت خونه و کلید رو انداختم تو در و در رو باز کردم و رفتم تو،
کیفم رو انداختم به رو تخت و رفتم یه دوش گرفتم و اومدم بیرون لباسام رو پوشیدم و رفتم شرکت،
وارد شکرت شدم و داشتم میرفتم که چایا اومد سمتم(چایا دوست اته که تو همون شرکت با هم آشنا شدن)علامت چایا *.......
۴.۳k
۰۷ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.