جرات یا حقیقت پارت ۲
دستشو گرفتمو دنبال خودم کشوندم......به لطفه ور ور کردن های خانوم ۳ دقیقه تاخیر داشتیم......نفس عمیق کشیدمو آروم درو باز کردم......که دیدم یه پسر پشت میز معلم ایستاده...... یکم که بهش دقت کردم انگار همون کیم تهیونگی بود که می هی میگفت.....بدون اینکه بهش توجه کنم همینجور داشتم کلاسو نگاه میکردم.......وقتی دیدم خبری از خانم کوانگ نیست با خیال راحت رو کردم سمت می هیو گفتم......
ا/ت : شانس آوردیم الاغ اگه خانم کوانگ بود....مطمئن باش شقه شقت می کردم......
می هی : .........( زل زده بهش)
ا/ت : چته چرا مثل بز داری منو نگاه میکنی......
همینطور که داشت با چشمای درشت بهم نگاه میکرد یهو یه صدایی دمه گوشم شنیدم که گفت.....
تهیونگ : به نظرت برای یه خانوم متشخص زشت نیست که وسطه پخش برگه های امتحان مزاحم کلاس بشه......
برگشتم سمتش که صورتش تو فاصله ی کمی با صورتم بود.....بدون توجه به فاصله ی صورتامون گفتم......
ا/ت : اون وقت شما کی هستی که اضهار نظر میکنی......
تهیونگ : مراقب جدید......
ا/ت : آها....اون وقت از کی تا حالا.....
تهیونگ : از وقتی که خانم کوانگ برای زایمان داخل بیمارستان بستری شده......
بدون اینکه حواسم باشه کجام گفتم......
ا/ت : آخه لامصب تو فقط ۶ ماه بود که ازدواج کردی به یکسالم نکشید......کی باردار شدی...... کی رفتی برای زایمان....بدبخت شوهرت چی کشیده.......البته با اون لنگ زدنای یه روز درمیونش اگه باردار نمیشد باید تعجب میکردیم........
تازه دوزاریم افتاد که کجام سرمو آوردم بالا که با قیافه ی تحت فشار تهیونگ مواجه شدم مطمئن بودم که داره بزور خودشو کنترل میکنه که نخدنده.....به بچه ها نگاه کردم.....که دیدم همه قرمزن.....بعضی ها هم داشتن به نارنجیو بنفش تغییر رنگ میدن.......ماشالا کلاس نیست که کارخونه رنگه......شک نداشتم اگه تا ۱ ثانیه ی دیگه چیزی نگم خفه میشن به خاطر همین گفتم.....
ا/ت : بابا خفه شدید.... بخندید دیگه
تا اینو گفتم کل کلاس رفت رو هوا می هی هم که دهنشو مثل اسب آبی باز کرده بودو میخندید........
همینجور داشتن میخندیدن که یهو تهیونگ داد زد......
تهیونگ: بسه دیگه ساکت باشید تا برگه های امتحان رو پخش کنم.....شماهم اگه این نمایش مسخرتون تمام شد برید سر جاهاتون بشینید.......وگرنه به خانوم کوانگ میگم به خاطر بی نظمی که ایجاد کردی ۳ نمره از پایان ترمتون کم کنه......
از اونجایی که اوضاع خیلی خطری شده بود مثل یه بچه ی خوب دست می هی رو گرفتمو رفتیم سر جامون نشستیم.......
بعد از پخش برگه ها گفت.....
تهیونگ : ۱ ساعت وقت داشتید اما به خاطر گرفتن وقت توسط اون خانوم ۴۵ دقیقه بیشتر فرصت ندارید......
قبل از اینکه بچه ها اعتراض کنن ادامه داد......
تهیونگ : شروع کنید.....
بعد از ۲۰ دقیقه
همونطور که داشتم سوال آخر رو حل میکردم.....
ا/ت : شانس آوردیم الاغ اگه خانم کوانگ بود....مطمئن باش شقه شقت می کردم......
می هی : .........( زل زده بهش)
ا/ت : چته چرا مثل بز داری منو نگاه میکنی......
همینطور که داشت با چشمای درشت بهم نگاه میکرد یهو یه صدایی دمه گوشم شنیدم که گفت.....
تهیونگ : به نظرت برای یه خانوم متشخص زشت نیست که وسطه پخش برگه های امتحان مزاحم کلاس بشه......
برگشتم سمتش که صورتش تو فاصله ی کمی با صورتم بود.....بدون توجه به فاصله ی صورتامون گفتم......
ا/ت : اون وقت شما کی هستی که اضهار نظر میکنی......
تهیونگ : مراقب جدید......
ا/ت : آها....اون وقت از کی تا حالا.....
تهیونگ : از وقتی که خانم کوانگ برای زایمان داخل بیمارستان بستری شده......
بدون اینکه حواسم باشه کجام گفتم......
ا/ت : آخه لامصب تو فقط ۶ ماه بود که ازدواج کردی به یکسالم نکشید......کی باردار شدی...... کی رفتی برای زایمان....بدبخت شوهرت چی کشیده.......البته با اون لنگ زدنای یه روز درمیونش اگه باردار نمیشد باید تعجب میکردیم........
تازه دوزاریم افتاد که کجام سرمو آوردم بالا که با قیافه ی تحت فشار تهیونگ مواجه شدم مطمئن بودم که داره بزور خودشو کنترل میکنه که نخدنده.....به بچه ها نگاه کردم.....که دیدم همه قرمزن.....بعضی ها هم داشتن به نارنجیو بنفش تغییر رنگ میدن.......ماشالا کلاس نیست که کارخونه رنگه......شک نداشتم اگه تا ۱ ثانیه ی دیگه چیزی نگم خفه میشن به خاطر همین گفتم.....
ا/ت : بابا خفه شدید.... بخندید دیگه
تا اینو گفتم کل کلاس رفت رو هوا می هی هم که دهنشو مثل اسب آبی باز کرده بودو میخندید........
همینجور داشتن میخندیدن که یهو تهیونگ داد زد......
تهیونگ: بسه دیگه ساکت باشید تا برگه های امتحان رو پخش کنم.....شماهم اگه این نمایش مسخرتون تمام شد برید سر جاهاتون بشینید.......وگرنه به خانوم کوانگ میگم به خاطر بی نظمی که ایجاد کردی ۳ نمره از پایان ترمتون کم کنه......
از اونجایی که اوضاع خیلی خطری شده بود مثل یه بچه ی خوب دست می هی رو گرفتمو رفتیم سر جامون نشستیم.......
بعد از پخش برگه ها گفت.....
تهیونگ : ۱ ساعت وقت داشتید اما به خاطر گرفتن وقت توسط اون خانوم ۴۵ دقیقه بیشتر فرصت ندارید......
قبل از اینکه بچه ها اعتراض کنن ادامه داد......
تهیونگ : شروع کنید.....
بعد از ۲۰ دقیقه
همونطور که داشتم سوال آخر رو حل میکردم.....
۱۰۲.۶k
۲۹ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.